۱۴۰۲۱۰۳۰

شاهرخ مسکوب، اولین گفت‌وگو و وقایع‌نگاریِ آن

 

شاهرخ مسکوب، اولین گفت‌وگو و وقایع‌نگاریِ آن

آخر این ادبیات فارسی مفهوم و معنایی دارد.»)

  

این یادداشت را به همراه متن مصاحبه‌های شاهرخ مسکوب و مجتبی مینوی و یادداشت‌های مهرداد رهسپار و شاهرخ مسکوب و محمدعلی اسلامیِ ندوشن در کتاب امروز، می‌توانید در یک فایل پی‌دی‌اف از اینجا بردارید.

 

 

 

۱

پاییز ۱۳۵۱، کتاب امروز در شماره‌ی چهارم نخستین گفت‌وگوی شاهرخ مسکوب را منتشر کرد، گفت‌وگویی طولانی با حضور ابوالحسن نجفی، داریوش شایگان، ناصر پاکدامن، امیرحسین جهانبگلو، محمدرضا شفیعی کدکنی، نجف دریابندری، و یکی دیگر که در عکس ناپیداست و نامش در میان پرسندگان نیست. تا آن روز مسکوب مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار و سوگ سیاوش، در مرگ و رستاخیز را منتشر کرده است، و از ترجمه‌ها هم خوشه‌های خشم و آنتیگن و ادیپ شهریار. کاش نگاتیو یا اصل عکسی که از این مصاحبه در مجله منتشر شده روزی پیدا شود، نیم‌رخ ابوالحسن نجفی پیپ به دست، دریابندریِ ایستاده دست به کمر، شایگان دستی زیر چانه و مسکوب در حال حرف زدن.

اولین پرسش‌ها به مسئله‌ی مرگ ربط دارد و امیرحسین که پرسنده است سال‌ها بعد می‌شود شخصیت یکی از جستارهای مرگ‌نگاریِ مسکوب که به فرمی شبیه یادداشت‌های روزانه در از سوگ و عشق یاران می‌توانید بخوانید و غریب است. پاکدامن پرسنده‌ی دیگر است که بعدتر قضاوت‌های گاه‌وبیگاه مسکوب در روزها در راه او را بی‌نصیب نمی‌گذارد.

دلیلی که مسکوب برای توجه به شاهنامه می‌آورد شاید از جالب‌ترین چیزهای این مصاحبه باشد. می‌پرسند چه شد سراغ شاهنامه رفتی؟ می‌گوید:

خیال می‌کنم ما در دوره‌ای هستیم که مطلقاً دوره‌ی حماسی نیست. در این دوره‌ای که ما زندگی می‌کنیم معمولاً آدمیزاد اراده‌ی خودش را نمی‌تواند عملی بکند، کسانی که به زندگی فکر می‌کنند معمولاً برخلاف فکرشان عمل می‌کنند و زندگی‌ای که دارند زندگیِ دلخواه نیست. اما شاهنامه درباره‌ی آدم‌هایی صحبت می‌کند که زندگیِ دلخواه دارند، به این معنی که وقتی عمل می‌کنند مطابق فکر و خواست‌شان است: فکرشان واقعیت پیدا می‌کند یا به قول مرحوم فروزانفر «هستی‌پذیر» می‌شود.

تلقیِ مطلقاً ایدئولوژیک و چپ و حتی شاید بشود گفت پرتِ مهرداد بهار عجیب است با آن همه دانشی که دارد، تا حدّی که می‌گوید:

من فکر می‌کنم همان‌طور که روابط اجتماعیِ کهنه می‌تواند تغییر بکند، روبناهای مربوط به آن روابط اجتماعیِ کهنه هم محققاً می‌تواند تغییر بکند و چیزهای دیگری جایش را بگیرد [...] حالا وقتی موشک‌ها را از زمین به هوا می‌فرستند و ویتنام را با هواپیماهای ب ۵۲ بمباران می‌کنند، آیا امکان این هست که باز هم مردم شاهنامه بخوانند؟

و اینجاست که پاسخ مسکوب خبر از آگاهیِ تاریخی و دانش و شعور خودآیین می‌دهد: «در این کتاب [شاهنامه] امری هست که از نظر خود من فکر اصلیِ‌ کتاب [سوگ سیاوش] است: کسی می‌تواند زندگی کند که بتواند بمیرد. و این هم به سیاوش مربوط است و هم به آدم امروز.» پاسخ بهار به این حرف را هم می‌توانید بخوانید که معتقد است تا وقتی اسطوره با زندگیِ توده عجین است، یعنی «از زمان فردوسی تا شاید بیست‌ــ‌سی سال پیش و شاید این زمان» نیازی به واکاویِ فلسفی اصلاً مطرح نمی‌شده است چون با آن زندگی می‌کرده‌اند و «در این مدت دراز هیچ‌کسی در این مملکت نیامده است بنشیند یک تحلیل فلسفی از اسطوره‌ی سیاوش بکند. امروز اساطیر شاهنامه عمرش به سر آمده چون شرایط زندگیِ ما تفاوت کرده و برعکس الان زمانی فرا رسیده که اساطیر ما از میان توده‌ی مردم خارج شده و جنبه‌ی فکری و فلسفی پیدا کرده است.»، و باز پاسخ مسکوب به حرف او در صفحه‌ی بعدش.

بحث چیستیِ «جستار» و «جستارنویسی» هم شاید این اولین جاهایی‌ست که در فارسی طرح می‌شود، و مسکوب آن را چیزی جدای تحقیق بخصوص تحقیقات علامه‌ای‌ می‌داند. شاید همین تازگیِ فُرم و گذشتن از تحقیقات عالمانه‌ی آکادمیک است که شفیعی را وامی‌دارد بگوید «بدون تردید کار شما در ادبیات فارسی اولین کاری‌ است که در زمینه‌ی خودش شده.» پرسش شفیعی یک بخش به‌دردنخور دارد که می‌پرسد از که تأثیر گرفته‌ای (اساساً حضرت آقای شفیعی جز خودشان بقیه را متأثر از تحقیقات غربی می‌دانند) ولی یک بخش بسیار جالب توجهی دارد که می‌پرسد «اگر دیگرانی بخواهند دراین وادیِ ادب ما از حوزه‌ی علّامگی بیرون بیایند و کارهای خلّاقی در این زمینه بکنند، چه کارهایی را شما پیشنهاد می‌کنید؟ و چه حوزه‌هایی در ادب ما کشف‌ناشده است که می‌شود با دید تازه‌ای آنها را از نو بازخوانی کرد؟» پاسخ مسکوب ارزشی تاریخ‌نگارانه دارد:

به نظر من همه‌ی بزرگان ادب فارسی ناشناخته مانده‌اند. مثلاً آن استمرار و مداومتی که در فکر ایرانی هست ــــ‌اگر فرض کنیم که استمرار و مداومتی در فکر ایرانی باشد، که البته یک فرض قبلی است‌ــــ خود این چیست؟ چه چیزی عطار را به مولوی و به سهروردی و احتمالاً ــــ‌احتمالاً نه، قطعاً‌ـــ به فردوسی می‌پیوندد، و همه‌ی اینها را به آدم‌های متأخرتر، به حافظ و روزبهان بقلی، می‌پیوندد؟ آن هسته‌ی اصلی که اینها به آن پرداخته‌اند و به آن مشهور بوده‌اند و اشتغال فکرشان بوده، آن چیست؟

اما زبان و فرم. آخر مصاحبه و بحث‌های دامنه‌دار بعدی متوجه چیزی‌ست که حالا بعد از نیم‌قرن برای ما هم اهمیتی علیحده دارد: زبان و فرم نوشتن. مسکوب موافق زبان روان و دریافت سهل نیست، و «از نثر و شعر روان» در خودش «اساساً یک نوع بیزاری» حس می‌کند، و حتی حالتی از «انحطاط» در آن می‌بیند، برای همین می‌گوید که «در بند زیبایی»ِ متنش نبوده است خاصّه «اگر زیبایی را آسانی و روانی» بدانیم. تأکیدی که اینجا دارد روی این است که «فکر به کوتاه‌ترین نوعی گفته بشود» که اگر دراین ایجاز «مشکل شد» چه باک.

مهرداد بهار هم (جدای از بحثی که راجع به «روان» و «فره» و «خویشکاری» طرح می‌کند و عالمانه است) به درستی نقدی که به زبان و ساختار سوگ سیاوش مسکوب دارد این است که «خواسته‌اید هرچه می‌دانید در این کتاب وارد کنید، نتیجتاً کتاب بسیار پرمطلبی شده و گاه ارتباط مطالب با یکدیگر از دست می‌رود.» امیرحسین جهانبگلو هم با او موافق است اما ناصر پاکدامن این را ربط می‌دهد به فُرم جستار که «ناچار همیشه یک شکل شخصی و ادبی به خود می‌گیرد.» اما حرف مسکوب، صدق و تطابقش با کتاب یک‌طرف، خودش اهمیتی دارد حداقل در حد تمنّایی حین نوشتن:

در ذهن من این نوع مسائل هیچ به‌صورت یک و دو و سه و چهار نیست. همه‌ی این مسائل در هم متداخل است و قصد من این بوده است که خواننده در مرکز دایره‌ای باشد، دورش هم یک هاله باشد... در ذهن خود من کتاب مرکزی است مثل گل آبو (lotus): به اصطلاح همه‌اش دور می‌زند تا می‌رسد به محیط دایره، وقتی می‌خواهد از دست برود برمی‌گردد دوباره به مرکز... ابهامی که در کتاب دیده می‌شود موقع نوشتن دانسته و آگاهانه بوده است: آگاهانه دلم می‌خواسته است که کتاب را اینطور بنویسم، برای اینکه دلم نمی‌خواهد که هیچ مسئله‌ای را حل بکنم یا جواب هیچ مشکلی را در بیاورم. در این کتاب فقط یک مقدار مسئله طرح کرده‌ام، بدون اینکه به چیزی جواب داده باشم.

در تکمله بر مصاحبه هم، که بلافاصله بعد از اتمام مصاحبه در همان صفحه منتشر شده است، همراه سه تصویری که لابد از روز مصاحبه برداشته‌اند، به بحث زبان برمی‌گردد و مسکوب آنجا تأکید می‌کند که «هیچ کوششی برای آسان کردن زبان به کار نبرده»، بعد پرده را بالاتر می‌گیرد و حکم می‌دهد «نویسنده‌ای که سعی می‌کند تا آسان‌تر بنویسد کاسبکاری است که جنسش را با شرایط سهل‌تر به مشتری عرضه می‌کند.» که انگار خودش متوجه حدّ حرف می‌شود و اضافه می‌کند «متقابلاً آن که هم سعی می‌کند تا سخت‌تر بنویسد ادای گندم‌نمای جوفروش را در می‌آورد و جواهرِ بدل می‌فروشد. به هر حال هر دو متقلبند.» اصل حرف درست که می‌گوید «کلام لباسی بر تن فکر نیست تا با پولک و منجوق و نوارهای رنگ‌ووارنگ هرجور که خواستند بزکش کنند. کلام راستین... باردار مفهوم و معنای خاص خود است.» ولی آنجا که می‌گوید «کوشش من این بوده است که هر فکری در کلام مخصوص خودش روی کاغذ بیاید، یعنی متحقق شود و هستی پذیرد»، گاهی حین خواندن آن دو کتاب پیش‌گفته توی کتم نمی‌رود و فکر می‌کنم مسأله آنطور که می‌گوید فقط این نیست که «خواننده‌ی جوینده جمله‌ای یا صفحه‌ای را یک‌ــ‌دو بار بیشتر بخواند» بلکه هنوز نظم و نضج فکر جوینده‌ی مسکوب در واکاویِ شاهنامه بدان حد نرسیده که بتواند در شکلی مثل ارمغان مور یا هویت ایرانی و زبان فارسی نواحیِ بحث را نور بیندازد و ربط این ناحیه‌های فکر و توجه را نشان بدهد؛ و این «سعی»، که ذاتیِ جستارنویسی‌ست، در زبان خودش را بیشتر از فُرم کار نشان می‌دهد.

اینجا پرده‌ی اول تمام می‌شود. اگر اینجا همه چیز تمام می‌شد «وقایع‌نگاری» لازم نداشت. در شماره‌های بعد می‌شود ردّی از این مصاحبه و تکمله پی گرفت که برای شناختن مسکوب و زمانه حتماً ضروری‌ست.

 

۲

بهار ۱۳۵۲، شماره‌ی پنجم کتاب امروز در بخش «نظر خوانندگان» متنی منتشر می‌کند با عنوان «وادیِ لغزانِ زبانِ زیبا» نوشته‌ی مهرداد رهسپار. مهرداد رهسپار نامی‌ست مستعار، به قول عزیز رِندی «نام مستعار مشاع»، چون به استناد مدخل ویکی‌پدیا ده نفری از آن استفاده کرده‌اند: نجف دریابندری، ابوالحسن نجفی، منوچهر انور، داریوش آشوری، رضا خاکیانی (بیشتر در شناسنامه‌های کتاب‌های نشر کارنامه)، مجید روشنگر، بهرام بیضایی، جمال میرصادقی و لابد دو نفر دیگر یا حتی سه نفر دیگر. فضل تقدم و سکه‌زنیِ این نام مستعار را باید به پای منوچهر انور نوشت که خودش جایی تعریف می‌کند:

در موسسه فرانکلین به‌عنوان ویرایشگر مشغول به کار بودم و این اسم مستعار را در آنجا انتخاب کردم. چون متولد ماه مهر بودم نام «مهرداد» را برگزیدم و بعد از خودم پرسیدم من چه کسی هستم؟ و به خود جواب دادم مسافری که در حال گذر است، و کلمه‌ی «رهسپار» برای نام فامیلی به ذهنم رسید. به دلایلی که هنوز برایم درست روشن نشده، مجید روشنگر، که آن زمان در انتشارات فرانکلین بود و نشر مروارید و خانه کتاب را تاسیس کرد، از من خواست که از این نام استفاده کند. سال‌ها بعد نجف دریابندری من را به خانه‌اش دعوت کرد و آن شب یک مهمانی برپا کرده بود به اسم «مهمانی مهرداد رهسپار» و حدود ۱۰ نفر را با اسم مهرداد رهسپار به من معرفی کرد، که کسانی بودند که از این اسم مستعار استفاده می‌کردند.

حالا این مهرداد رهسپار شماره‌ی پنجم کتاب امروز کدام است نمی‌دانم اما به قرائنی حدس می‌زنم اگر منوچهر انور نباشد نجف دریابندری‌ست. به ابوالحسن نجفی نمی‌خورد، شاید اگر نام هرمز شهدادی هم در میان رهسپارها بود می‌گفتم هموست. به هر حال. حرف آقای رهسپار در این متن دوصفحه‌ای این است که آقای مسکوب که خودش آن توضیحات را راجع به زبان و ساختار کتابش داده در واقع از ناویراستگیِ متن صدمه خورده و ابهام یا پیچیدگی‌های نابجا و ناضرور دارد که با یک ویرایش رفع می‌شد و حرف ساده‌تر و محل نزاع روشن‌تر می‌شد. وارد آن یک مصداقی که می‌گوید نمی‌شوم، حرف پربیراه نیست. آخرش می‌گوید:

منظور از ذکر این نکات به هیچ‌وجه تخفیف قدر آقای مسکوب نیست. به‌نظر من آقای مسکوب نویسنده‌ای است صاحب کمال که، چنان‌که در مقدمه‌ی مصاحبه‌ی ایشان هم گفته شده، به صداقت اندیشه و شرافت قلم پایبند است، و امثال ایشان متأسفانه زیاد هم نیستند. غرض فقط اشاره به این حقیقت است که رسم «زیبانویسی» که امروز در میان نویسندگان ما این‌قدر هواخواه پیدا کرده وادیِ لغزنده‌ای است، و در عمل غالباً به نتیجه‌ای درست منافیِ غایت اصلیِ خود منجر می‌شود. زیباییِ زبان فضیلتی‌ است که آن را هرچه بیشتر بجوییم کمتر خواهیم یافت.

 

۳

می گذرد تا پاییز ۱۳۵۲ که گفت‌وگوی شماره‌ی ششم کتاب امروز اختصاص می‌یابد به مجتبی مینوی با تیتری که بعدها مشهور شد: پژوهشگر ستیهنده. حرف‌ها مهم است و مینوی آدمی کمیاب، هم تنها مصاحبه‌ی هشت شماره کتاب امروز است که پرسندگان به خانه‌ی آن کس رفته‌اند. در نثر فارسی حرف‌های جالبی دارد که اول‌بار وقتی خواندم مثل نقشه‌ی راه یادم ماند. حرف‌هایی هم دارد که امروز نه من که تاریخ شاید نشان داده باشد چقدر غرض شخصی یا لجوجی‌ست نه ستیهندگی، مثلاً نگاهی که به کار مصاحب دارد یا فهمش از شعر نو و نیما. پامنبری رفتن ایرج افشار که تداومش را در گفت‌وگویی قلندرانه با منوچهر ستوده بعدتر دیده‌ایم خودش بامزه و از تجلیات انحطاط فکر و اصرار بر کهنگیِ فهم است. بگذریم. اما یک بهره هم برای مسکوب کنار می‌گذارد، شریکش می‌کند با محمدعلی اسلامیِ ندوشن و می‌گوید:

اینها جزء قدم‌های بدوی است که در راه انتقاد ادبی به‌معنای اروپاییِ آن برداشته می‌شود. آنچه موجب تأسف است این است که این آقایان یک متن صحیح شاهنامه در دست نداشته‌اند تا درباره‌ی شعر فردوسی و قصه‌هایی که فردوسی ساخته است به آن‌طوری که او ساخته بوده است بحث کنند. بهترین متنی که دستشان رسیده چاپ مسکو بوده است... ولی این را هم باید عرض کنم که شما با آقای مسکوب مصاحبه‌ای کرده اید. یک نفر از ایشان سؤال می‌کند که: بفرمایید که تا به‌حال چرا کسی به‌فکر شاهنامه نبوده... این چه سؤالی است؟ ما هزار سال است در باب شاهنامه کار کرده‌ایم. هزار سال است راجع به شاهنامه داریم چیز می‌نویسیم.

جالب این که دریابندری می‌پرسد مثلاً چه کارهایی قبل مسکوب شده قربان؟ می‌گوید «کتاب هزاره‌ی فردوسی را بگیرید و نگاه کنید... آخر کتاب بنده، تقی‌زاده، کتاب مول، کتاب باربیه دو منار، کتاب نولدکه... هم آن سؤال و هم آن جواب واقعاً خجالت دارد.» فکر می‌کنید بعدش کی چی می‌گوید؟ ایرج افشار می‌گوید «تقصیر دریابندری اینها است که این را چاپ کرده‌اند.»

 

۴

بهار ۱۳۵۳، شماره‌ی هفتم کتاب امروز. پرده‌ی آخر.

شاهرخ مسکوب و اسلامی ندوشن به مصاحبه جواب می‌دهند. باز هم در بخش «نظر خوانندگان» و این بار با عنوانی که باید انتخاب سردبیر مجله باشد: در جواب «پژوهشگر ستیهنده».

پاسخ مسکوب خالی از طعنه و شوخی نیست. در پاگراف اول انگار می‌خواهد نشان دهد این‌طوری حرف زدن که مینوی در گفت‌وگو پیش گرفته کاری ندارد بیا من هم سر تراشیدن بلدم. ضربه را کاری می‌زند و حق است.

پاراگراف دوم و سوم و چهارم و پنجم برای این که اخلاق حرفه‌ای را به حضرت استاد مینوی گوشزد کند و به گردانندگان مجله شرح مبسوط می‌دهد که حضرت استاد وقتی چیزی از بنده نقل می‌کند و شما در گیومه می‌آورید حداقل بروید ببینید در مصاحبه‌ی من همچه جمله‌ای هست یا نه. حق با مسکوب است و گاف داده‌اند.

پاراگراف ششم هم پاسخِ به مینوی‌ست که معتقد است هزاران سال است ما کار کرده‌ایم:

اولاً کتاب دومنار درباره‌ی فردوسی از‌آن اختراعات کذایی‌ست. او نه تنها کتابی درباره‌ی فردوسی ننوشت بلکه با وجود ترجمه و چاپ قسمت کوچکی از شاهنامه هیچ ارادتی به فردوسی و کتابش نداشت و این را هم به نوعی گفته است. ثانیاً هنوز هم پس از نزدیک به صد سال کتاب نولدکه (حماسه‌ی ملّیِ ایرانیان) بهترین تحقیق تاریخی درباره‌ی فردوسی و شاهنامه است و کتاب تقی‌زاده و مینوی بازگوی همان حرف‌های اوست با کم و زیادهایی، و شما در این میدان کشف تازه نکرده‌اید. اساساً تحقیق در غره و سلخ و مقابله‌ی نسخه بدل‌ها و فقط به ظواهر پرداختن... که برای بعضی‌ها به صورت نشانه‌ی فضل و کمالات در آمده آخرش نبش قبر است و بس، چون معمولاً به اصل مطلب کاری ندارد و با آن بیگانه است. آخر این ادبیات فارسی مفهوم و معنایی دارد. راجع به آن هم چیزی بگویید کمی برتر از حدِّ گفتارهای فرهنگی در فلان رادیو. همه‌اش که تصحیح و تحشیه نیست. نمی‌خواهم بگویم تحقیق در ادبیات فارسی کار کوچکی است. البته مردانی مثل دهخدا و بهار و بهمنیار و کسروی و معین و ... کار کمی نکرده‌اند، اما تحقیقات ادبی‌ــ‌تاریخیِ تقی‌زاده‌وار معمولاً به فکر و جهان‌بینی، به جوهر و حقیقت ادبیات کاری ندارد، در بند قشر و ظاهر است، تمام سر و کارش با اصح و اقدم نسخ، با نسخه‌ی قج و مج است. دست‌پروردگان آن مرحوم هم که ماشالله تا آخر گرفتار «بشنو از نی چون شکایت می‌کند» یا «چون حکایت می‌کند» هستند. نتیجه‌ی ارتکاب به این اعمال هم معلوم است: بیزاریِ خلق‌الله از ادبیات و پیدا شدن این تصور برای بیخبران که گویا ادبیات فارسی همه‌اش همین چیزهاست و به درد دنیا و آخرت کسی نمی‌خورد.

معلوم است مسکوب که عصبانی بشود نثر فارسیِ بهتری می‌نویسد.

پارگراف‌های بعدی به چیزهای دیگری ربط دارد، آخرش هم ختم می‌کند به خطابی به ایرج افشار که گفته بود «تقصیر دریابندری اینها است که این را چاپ کرده‌اند.» و می‌گوید: «آقا جان، این حرف‌ها در شأن مأمور سانسور است، آن‌هم در جایی که سانسوری باشد. در شأن شما نیست، دیگر مگویید. / بیستم بهمن ۱۳۵۲، شاهرخ مسکوب»

پاسخ اسلامی ندوشن هم گوشه‌ای می‌زند به استاد مینوی که اگر می‌گویید متن صحیحی از شاهنامه در دست نیست و این کارها همه بر بنیاد غلط است به این معناست که همه قلم‌ها را زمین بگذارند ننویسند؟ اصلاً اگر چنین باوری دارید کتاب فردوسی و شعر او خود شما چیست و چطور بی متنِ صحیح دست به کار نوشتن شده‌اید؟ و یک‌هوا طعنه در کار می‌آورد: «چون مبنای قانع‌کننده‌ای نمی‌توان برای این اظهار آقای مینوی یافت، ناچار این حدس به ذهن می‌گذرد که نظر ایشان بر توجیه علت وجودیِ «بنیاد شاهنامه» بوده است.» و ختم می‌کند به اینکه پیش از کتاب‌های مسکوب هم کارهایی شده از جمله فلان کار بنده و فلان کار.

 

خب، سعی کردم گزارشی از این فایل پی‌دی‌اف که ترتیب داده‌ام بدهم. می‌توانید بخوانید و بسا نظر متفاوتی با قضاوت‌های بنده داشته باشید. هم می‌شود رجوع کرد به یادداشت‌های روزانه‌ی مسکوب در آن ایام و دریافت بعضی قضاوت‌ها از کجا می‌آید یا چیزهایی از این دست. اما این چند جمله‌ی مسکوب در پاسخ به مینوی سال‌هاست پیش چشم بنده است که در عین احترام شدید و قلبی برای تک تک پژوهندگانی که حتی یک لغت از شاهنامه را وارسیده‌اند چه رسد تصحیحی از آن به دست داده‌اند، و نه فقط شاهنامه، آخر این ادبیات مفهوم و معنایی هم دارد، ندارد؟ حتماً که نمی‌توان از مصحح انتظار تفسیر داشت، کار کسی دیگر است، و مفسر باید کارش را حداقل بر مبانی و مآخذ درست و دقیق بنا کند و از گتره‌ای حرف زدن بپرهیزد، فقط هنوز نمی‌دانم این کار آکادمی و دانشکده‌های ادبیات است یا خیر، باید این توقع را از کجا و چه نهاد و چه گوشه‌ای از میدان کار علمی در ایران داشت؟

 

ــــ‌م. روانبد

۳۰ دی‌ماه ۱۴۰۲

 

۱۴۰۲۰۹۰۵

خوشست خاطرم از فکر آن خیال‌های دقیق

 

 

خوشست خاطرم از فکر آن خیال‌های دقیق



 

 

 

سینه‌سوخته‌ی تهران شده‌ایم، به صورت و معنی. با نفس‌های سوزن‌سوزنی از چنددقیقه پیاده‌رویِ امروز تا زیرزمین که رسیدم چراغ روشن کردم، کلید چرخاندم، دو لنگه‌ی هدفن را درآوردم، آبی به صورت زدم و همانطور با کفش روی کاناپه دراز کشیدم: سرم منگ بود، چشم‌ها بی‌قرار و ملتهب، جایی حوالیِ قلب یا ریه یا کمی آنطرف‌تر می‌سوخت، پاها رعشه‌ی ریزی داشت انگار به دارویی حساسیت داده باشم. خوابیده آبی از بطریِ روی میز خوردم. گرم بود. شوفاژها مگر خاموش نبودند؟ پنجره که نمی‌شود باز کرد. نکند این همه گرمی موتورخانه‌ی این پایین است؟ کولر بزنم هوا عوض شود. کنترلش کو؟ ای داد، باطری آن روز توی کنترل ترکید، ناچار از فیوز خاموشش کردم. میل به خواب. میل به سبک شدن. شسته و مبرّا شدن. غرقگیِ کوتاه.

 

از کیفیت‌های میانسالی شنیده بودم این است که چرت‌های عصرگاهی سبک می‌شود، خواهی نخواهی ده دقیقه بیشتر نمی‌خوابی، بعدش هوشیاری و خوشیِ بی‌دلیلی به ساقه‌ی مغز و زیر پوستت می‌آید. اینها را پیرمردی می‌گفت که زیاد می‌دانست و هرچه می‌گفت تکراری نمی‌شد و نیازی به پُرحرفی نداشت. توضیحش ساده نیست. حرف می‌زد دوست داشتی تمام نشود و این پُرحرفی نبود. نه، نشد. بعضی مهر و محبتی دارند که نخواهی هم حس می‌کنی، بعضی ابراز محبت می‌کنند؛ این دومی نمی‌چسبد، اولی زیادش هم کم است ــــ‌اگر نه بگویم همیشه‌اش کم است. خلاصه بپذیرید روایت‌کردن‌های معدودی آدم‌ها مثل چاه‌های آرتزین است، انگار فقط سدّی از پیش بیان برمی‌دارد و چشمه‌ی بی‌خویشی از حرف در زبانی زلال می‌جوشد و از کیلومترها دورتر، حتی از آنسوی چند اقیانوس و قاره ضمیر آدمی را سیراب می‌کند. پیرمرد نمی‌خواست و قصّه‌گو بود، موضوع گو هرچه باشد: حادثه‌ی قتلی که گزارش‌های روزبه‌روزش را از روزنامه‌ها با شامّه‌ی کاراگاهی خصوصی ـــ‌از آن کاراگاه‌های پیر بازنشسته‌ که بهشان نمی‌خورد ولی این‌کاره‌اند‌ـــ دنبال می‌کرد و حدس‌هایش را با من هم در میان می‌گذاشت؛ روزی که حین آژیر خطر موشک‌باران تهران مردم گوگوش را سر داروخانه‌ی تجریش شناختند و غلغله شد؛ یا ماجرایی جنایی با چاشنیِ حسادت‌های زنانه که در دل تواریخ قرن هفت و هشت پیدا کرده بود. وقتی که مُرد به یادداشت‌های مدادیِ شب‌های گفت‌وگوهای تلفنی‌مان برگشتم دیدم چقدر در باب «چرت زدن» و «خواب» و «خلسه» و البته بعضی چیزهای مرتبط اما ممنوع حول اینها حرف زده است. هیچ‌وقت پیرمرد را ندیدم، هنوز ویدیو کال مرسوم نبود، هیچ خاطره‌ای از فُرم صورت و لب‌ها حین ادای کلمات در خاطر ندارم و هرچه هست سیلان کلام است در سیاقی که چابکیِ قصه‌گویان قهّار و پیرقماربازان قهوه‌خانه‌های سواحل دریای جنوب را فرایاد می‌آورد.

 

چشم باز کردم و از آنجا که یک ذرّه عرق نکرده بودم درجا دانستم فوقش ده دقیقه خوابم برده باشد. خوبیِ زیرزمین این است که آنتن ندارد، کافی‌ست کابل تلفن سیاه کوچک را از زیر لاشه کشیده باشم تا هیچ صدایی خوابِ عصرهای زیرزمین را مشوّش نکند. بچه بودم از پدر می‌شنیدم می‌گفت «لاشه». تمام دایره لغات من از ابزارهای الکترونیک به آن سال‌ها برمی‌گردد و همه‌اش از کارگاه ته گاراژ خانه و جعبه‌ابزارهای متعدد و انباریِ تا سقف کیپ‌تا کیپ ابزار و ادوات مستعملِ پدر سرچشمه می‌گیرد. قبل از رواج این موبایل‌ها تلفن حرف زدن، مخصوصاً تلفن‌های طولانی، برای من مصادف بود با تمیزکاریِ لاشه‌ی اغلب کرم‌رنگ یا استخوانیِ تلفن تا حد گرفتن غبار درزها با لبه‌ی تیز کاغذ یادداشتی که تا می‌زدم، بعدتر عادتم شد یادداشت نوشتن‌های بی‌هدف برای نگه‌داشتن تمرکز و حرف، حتی نه به‌هوای ثبت و به یادگار نگه داشتن حرف‌های خیلی مهم: «در انگلستان تا قرن پانزدهم ورق‌بازی کردن ممنوع بوده و فقط ۱۲ روز کریسمس مثل باقیِ رسوم پاگانی جواز ورق‌بازی داشته‌اند»؛ «برادرم قمارباز قهّاری بود و از آنهایی بود که از زور پیسی آلاچیق شطرنج‌بازان پارک لاله را رونق می‌داد»؛ «خواب آوازخواندن تا حالا دیدی؟»؛ شنیدی نروال میگه «این را همه می‌دانند که آدمی هرگز خورشید را به رؤیا نمی‌بیند»؟؛ «یکبار ته اسپرسو را بگذار توی فنجان چند روز بماند کنار میزت یک بوی شیرین خوبی دارد»... اولین تلفن‌های سیار عادت یادداشت‌نوشتن حین تلفن حرف‌زدن را از سرم انداخت: جایش را راه‌رفتنی مضحک و بی‌اراده گرفت، از این سر خانه به آن سر، و گردگیریِ کتابخانه، چیدن کتاب‌ها، مرتب کردن یادداشت‌ها، همه ایستاده و در آمد و رفت. گاهی می‌شود کیلومترها راه می‌روم و تلفن حرف می‌زنم، البته بیشتر می‌شنوم. ولی بعد سالها این تلفنِ زیرزمین اجبار به پشت میز نشستن و حرف زدن را زنده کرده است ــــ‌و لاجرم یادداشت نوشتن هم. هوس کردم بعد روزها تلفن کنم. تلفن‌های طولانیِ بی‌هوا.

می‌گویند شکارچی باید به نصیبش رضا دهد، امروز هم روزِ من نبود. ولی می‌شود هم که شکار از جای ناغافلی جلو چشم بیاید. چهار‌ـ‌پنج سال بیشتر می‌شد لای آن را باز نکرده بودم و وقتی آخرهای سومین تلفن چشمم به عطف زرد و سیاهش افتاد دیدم هوس دارم جای حرف زدن بروم آن متنی را بخوانم که خاطرم هست در آخرین صفحات کتاب منتشر شده و اصلاً باب آشناییِ من بوده با نویسنده‌ای آنور کره‌ی زمین و مترجمی خوش‌ذوق در چند کوچه پایین‌تر. تلفن که تمام شد روی همان کاناپه اینبار با بالشتی زیر سر ورق ورق رفتم، بله خودش است، حافظه‌ام خطا می‌کند این اواخر ولی این را درست یادم بود. همین دیشب جای ترجمه‌ای را به یقین و با قاطعیتی مصرّ در مجله‌ای از سالهای آخر دهه چهل سراغ دادم و بعد با همان صراحت بی‌لکنت عذر خواستم چون حق با من نبود و لبخند مرد مجابم کرد خاطره‌ی روزی را گوش کنم که این مجله پیش از توزیع در ایران آنطرف دنیا از دست سردبیرش به دست رفقا رسیده بوده. حالا چرا این چندصفحه خوب یادم مانده بود چیزی‌ست که اینجا نخواهم گفت، ولی همینقدر بگویم که روایتی‌ست در نهایت زبردستی و ایجاز از چنددهه رابطه‌ای بین دوستی و رقابت و زخمی عمیق در پایان کار، که حالا آن‌یکی که هنوز زنده است از چندوچون روزهایی می‌نویسد پس از رفتن آن دیگری که می‌بایستی از پس خشمی برمی‌آمده که از آخرین زخم دوست بر زندگی‌اش رد انداخته بوده: خودکشی.

جایی پشت هر دو کتف می‌سوخت هنوز. همان یک موزِ میان‌وعده سدِّ گرسنگی کرده بود. ترجمه به چشمم زمخت می‌آمد. هوس دوش گرفتن کرده بودم. حالت ناراحت و بلاتکلیف پاها حتی پس از کندن کفش معذبم می‌کرد. تل کتابی از کنج کتابخانه‌ی کنجِ دیوار کشیدم آوردم پای کاناپه تا پاها را جایی بهتر گیر بدهم. دوش بگیرم حالم بهتر نمی‌شود؟ فغان از دست این قیدهای به‌وفورِ به‌طرز ساده‌انگارانه‌ای قابل‌حدس‌زدن و مُشت‌مُشت صفت‌های دم دستی‌ساخته‌شده که وسط متن می‌پاشند. من که تا تهش یادم هست، بروم دوشی بگیرم بگردم اصل انگلیسی را پیدا کنم بعد سالها بخوانم بهتر نیست؟

آخرش رفتم و با سبکیِ بعد از دوش آب سرد برگشتم. پاها همان‌جا. شوفاژها بسته. پوست خنک‌تر. دیدم با همین کاغذ و کلمات فارسی و نیم‌فاصله‌های غلط خوش‌ترم. جایی بود که نویسنده از جان‌کندن برای غلبه بر ملال می‌گفت و اینکه ملال چقدر در فهم دوره‌ی مدرن مهم است. پشت کتف نمی‌سوخت. یاد شرح پیرمرد از ملال روزهای بیکاری و خانه‌نشینی‌اش بودم. یا آنجایی که می‌گفت اشتراک روزنامه و شیر روزانه و مراقبت از چمن‌های خانه تا سگ‌های همسایه خرابی نکنند تکنیک‌های مردم اینجاست برای غلبه بر ملالی که نباید کشدار شود حتی اگر زنگ در را شیرفروشی زده باشد. بعد از خوش‌معاشرتی و رازهای معاشرت بی‌پروا و بی‌هدف و بی‌غایت می‌گفت. شب بروم یادداشت‌ها را از ته کمد زیر مجلات پیدا کنم شاید مایه‌ی نوشتنی بشود.

در این فکرها بودم که نفهمیدم چطور ــــ‌یک‌انگشت لای اوراق کتابِ افتاده روی سینه‌ــــ خوشی و خلسه‌ی چرت کوتاه بعد از حمام من را برده است. اینبار خوابی مدید. خواب دیدم و خوابِ خنده‌های مادر بعد از بارانی که باغ را تا تیربند لبریز کرده بود، بوی خاکِ دشتی باران‌خورده‌، ارکستر پرنده‌های ناپیدای سرمستِ سبک‌صدای باغ، بوی هیمه‌ی نیمه‌سوخته‌ی نم‌دارِ در صبح، عطر برشتگیِ نان، لمسِ پوستِ به‌چشم زبر و به‌انگشت لطیفِ دسته‌ی چوبی و بلندِ داس دم‌کجِ پدربزرگ که عادت داشت وقت گردش در باغ و علفزار توی مشت بگرداند و حتی دو گرهِ دسته نیز در لمس لطیف می‌آمد از بس صیقل برداشته بود از سالها چرخشِ در مشت، پاره پاره ابر که باز می‌شد از افق دور پس از باران. اینها پاره‌های خوابی بود که نخواستم دقیق بازگو کنم. نخستین باری که فیلم پرستیژِ نولان را دیدم به کردوکار و آداب شعبده‌بازان علاقه‌مند شدم، بیش‌تر از آن‌وقتی که شعبده‌باز آقای مزاجی را خوانده بودم. از تحقیقات و ول‌چرخیدن‌های در اینترنت همان روزها دو چیز فهمیدم: شعبده‌باز آن‌چیزی را پنهان می‌کند که می‌خواهد چندلحظه بعد نشان دهد، و اینکه راز را نباید گفت حتی اگر خون به پا شود، شعبده جز رازی ساده یا حتی لطیف نیست. خواب‌ها ظاهری ساده دارند مثل رازهای شعبده‌بازان، و بازگوکننده را فریب می‌دهند همانقدر که کبوتری از توی کلاه شعبده‌باز تماشاگران را. فریبِ پنهان و اصلیِ خواب‌ها همین است که تو را متقاعد می‌کنند بازگو کردن و نوشتن‌شان خطری ندارد. این را نویسندگانی می‌دانند که وقتِ نوشتن اولاً خواب‌هایشان را جعل می‌کنند و در وهله‌ی بعد خواب‌هایشان را با مفصل‌بندی‌ای متفاوت جای خاطره جا می‌زنند. نقشه‌ی گنجی که جعل شده باشد خواننده را در لذتی از جنس بازی غرق می‌کند و فقط خوانندگان سمجِ پیاده را به زحمت بیهوده می‌اندازد، نقشه‌ی گنجی که جزو تصاویر کتابی معمولی در تیراژ چندهزارتا منتشر شده باشد چشم هیچ جست‌وجوگر گنجی را به خود جلب نمی‌کند و خواننده راز غرابتش را نیز درنمی‌یابد.

 

لیوان‌های باقی‌مانده از هفته‌ی قبل را شستم. روشویی را هم. کف حمام را آبی گرفتم. خرده‌آشغال‌ها را یکجا توی پلاستیکی پشت در گذاشتم. مودم و تلفن را از برق کشیدم. عود لوندرِ چندساله‌ای را که هنوز وفا می‌کند و عطر خوشی دارد روشن کردم، کوله‌پشتی را برداشتم، و هدفن سیاهِ وفادار و موبایل سفیدِ خسته را تو جیب کاپشن جا دادم، کلید در دست و دستی به دستگیره‌ی درِ نیمه‌باز به زیرزمین نگاه کردم پیش از آنکه چراغ‌ها را خاموش کنم. زیرِ لب به یاد آریا خواندم: خوشست خاطرم از فکر آن خیال‌های دقیق.

 

 

 

پنجمِ قوسِ هزار و چهارصد و دو


۱۴۰۲۰۸۲۸

انتظار سرمای گلِ زرد - برای هشتادوسه‌سالگیِ شمیم بهار

انتظار سرمای گلِ زرد

برای هشتادوسه‌سالگیِ شمیم بهار

 

 

 

این چند خطِ پایینی را دقیقاً دو سال پیش (۲۹ آبان ۱۴۰۰) نوشتم، هراس و نومیدی کمتر بود، هنوز از ابراهیم گلستان با فعل‌های گذشته‌ی تمام‌شده نمی‌نوشتیم، منتظرِ ۱۴ شمیم بهار بودیم و روزی بود که دیدم جایی از تاریخ تولد آقای بهار حرفی نیست، خواستم یکجوری شادباش هشتادوچندسالگی ناگفته نماند، ولی دل و دماغ این را هم نداشتم اینجا چیزی منتشر کنم. حالا امشب، ۲۹ آبان ۱۴۰۲، شمیم بهار هشتادوسه‌ساله می‌شود و منتظریم رمان جدیدش سرمای گل زرد را (که باید نوشته‌ی ۱۴۰۰ باشد) در اولین ماه‌های هشتادوچهارسالگی‌اش بخوانیم. اتفاقی شد که پریروز حرف قرنها بگذشت و ۱۴ پیش آمد با عزیزِ داستان‌خوانده و داستان‌ترجمه‌کرده و داستان‌نویس و داستان‌بلدی که از تفاوت این دو تا حرف می‌زد، توقعی که همه از ۱۴ داشتیم و نشد آنچه خیال می‌کردیم، از فتح باب درخشان قرنها بگذشت و سایه‌ی محو پایان‌بندی بر تمامِ کار. امروز هم برای دوست جوانی می‌گفتم کار شمیم بهار در معرفیِ ناباکف و سلینجر و آپدایک در میانه‌ی دهه‌ی چهل شاهکار است و کاش نگاه پیداکُنِ پرده‌پس‌زن بهار این نیم‌قرن مجال مجدد می‌یافت، و خُب چون هر دو به سلینجر سالهاست انگار علاقه‌ای داریم گشتم برایش پی‌دی‌اف معرفی را پیدا کردم که به امضای «پیکان» در اندیشه و هنر (شماره‌ی هشتم از دوره‌ی پنجم، به تاریخ اردیبهشت هزاروسیصدوچهل‌وپنج، در بیست‌وچهار صفحه) منتشر شده است. این معرفی واقعش گزیده‌هایی از نوشته‌های چند نفر است که در کتابی سال ۱۹۶۲ زیر نظر هنری گرونوالد فراهم‌شده وقتی هنوز سلینجر از عالم‌وآدم کناره نگرفته بود اکتفا کند به جمع محدود آشنایان امن و صمیمیش ــــ‌گزارشی هم از معاشرتش با پادو یا دلال‌های کم‌سوادِ کوشا در دست نداریم، دلبرکانِ زیبای داستان‌دوست چرا. اصلاً کتاب را گرونوالد ـــ‌که سردبیر و ویراستار و ژورنالیست قهّاری بود در جاهای مثل تایم، و دیپلمات هم‌ـــ از سفارش مقالاتی به بیست و شش نویسنده و منتقد جمع می‌آورد در دوازده فصل، همه در شرح جهان داستان‌های سلینجر و طرز کارِ او با موادی که از زندگیِ شخصی و جامعه و تاریخش دستمایه‌ی کار کرده است. تصور بفرمایید سه‌سالی بعدِ چاپخشِ کتاب در ینگه‌ی دنیا، این معرفی در فارسی وقتی می‌آید که هنوز شاید جز ترجمه‌ی مغلوطی از یک داستان («یک روز خوش برای موزماهی») چیزی از سلینجر به فارسی گمان نمی‌کنم بوده باشد، * و تا هنوز هم دریغا جز یک بیوگرافی، که نه ارزش آنچنانی دارد نه ترجمه‌ی تعریفی، چیزی ندیده‌ام که در شناساندن ارزش کار سلینجر به فارسی‌زبانان دستیاب باشد گرچه بیشتر یا همه‌ی کارهای او ترجمه شده، خوب یا بد ـــــ همین کتاب ۱۹۶۲ اگر تمام و کمال ترجمه شود امروز هم بعدِ شصت سال کاری می‌تواند بود، که دریغا مشکل و گرفتاری‌های ما هنوز جوری و جایی‌ست که مفهوم «ضرورت» و «معاصر» تعریف دیگری یافته. معرفیِ آپدایک و ناباکف هم باید گفت زودرس بودند و شمیم بهار چشم دقیقی داشته در برگزیدن چهره‌ها و داستان‌ها و طرز داستان‌نویسی برای معرفی به آنانی که شاید تازه بخواهند دست به نوشتن ببرند، و نه اعاظمِ داستان‌نویس که سرداریِ مفتی‌گری به دوش داشتند. به این اعتبار می‌شود گفت ابوالحسن نجفی و شمیم بهار در تغییر قواعد و دانش میدان تولید ادبیِ داستانی از راه معرفیِ نمونه‌های راهگشا و به‌دست‌دادن متونی در «طرزِ خواندن و فهمیدن و نوشتن و نقد داستان» تأثیری به جا نهاده‌اند که بیشتر از هر داستان تألیفی فارسی ــــ‌جز بوفِ کور‌ــــ بوده شاید، و ابراهیم گلستان هم کمی قبل‌تر و اندکی متفاوت همین اثر را داشته و در سینما هم ــــ‌کما که بهار با نوشتن نقد سینمایی و تدریس و همکاری با کسی مثل بهرام بیضایی. معرفی‌های درست مؤثر است و کمیاب، و احترامِ بنده به احمد اخوت و محمود حسینی‌زاد و آبتین گلکار از همین جاست و کاش که به معرفیِ داستان‌نویسان و ترجمه‌ی بهترین داستان‌کوتاه‌هایشان همراهِ متن‌هایی در معرفی و نقد ادامه بدهند. کمیاب است چون اول که چشم پیداکننده‌ی اهل تمییز می‌خواهد، چشمی که تخته‌بند مُد روز مجلات فرنگی هم نباشد و نگاهش به دهان تبلیغات‌چی‌های بنگاه‌های معظم نشر و مجلات، بلکه خودش بخواند و بسنجد و در فهم دلیر باشد و شاعری یا داستان‌نویسی یا جستارنویسی را که برگزید برایش «فی‌الجمله دلیل» داشته باشد حتی اگر نگوید؛ بعد بتواند این فهم و گزیدن سنجش‌گرانه را در جای درستی (اینجا، در اندیشه و هنر وثوقی‌آدمی و نه در فردوسیِ پست پنج‌ریالی مثلاً) به نحو درخوری (مثالش همین سه معرفیِ آپدایک و ناباکف و سلینجر) اجرا کند که خواننده‌ی دقیق و اهل نوشتن بداند با چیزی از قبیل کرور کرور «مزخرف»ِ صفحه‌پُرکن «همراه با طمطراق» روبرو نیست؛ و چه بهتر که این فهم و شناسایی و شناساندن را در کار خودش و اطرافیانش تا مرحله‌ی تبلور به هیئت اثر ادبی پی بگیرد.

 

 * به تذکر عزیزی دریافتم اشتباه کرده‌ام: چندماهی پیش از این معرفیِ سلینجر، در سال ۱۳۴۵ «ناطور دشت» به ترجمه‌ی احمدی کریمی از انتشارات مینا منتشر شده بوده است.

 

 

۲۹ آبان ۱۴۰۰

...خبر دیگری ندارم. فقط اینکه پیرمرد داستان‌نویس ما امشب هشتاد‌و‌یک‌ساله می‌شود یعنی می‌رود در هشتاد‌ودوسالگی. رمان ۱۴ را هم بعد از قرنها بگذشت نوشته و مرتب کرده و سپرده به دست ناشر. دست‌مریزاد دارد در این سن‌وسال. اگر می‌خواستم بر سبیل اغراق حرف بزنم می‌گفتم آنجایی‌ که در مصاحبه‌ی معروف مجله‌ی اندیشه و هنر با جلال آل‌احمد جوان بیست‌ساله‌ای به نام شمیم بهار جلوِ حضرت جلال می‌نشیند و پرسش می‌کند نشان می‌دهد «ادبیات متعهد» در برابر پرسش‌های اساسی چقدر مفلوک است و جز باد به دست ندارد، آنجا نقطه‌ی مهمی در تحول تاریخ داستان کوتاه و رمان و ادبیات مدرن فارسی‌ست. پرسش‌ها از دهان شمیم بهار بیرون می‌آید اما از جایگاه «ادبیات به‌مثابه‌ی ادبیات» صادر می‌شود و نگاهی به تاریخ تحول داستان در غرب دارد و آنچه اینجا تجربه کرده‌ایم، اینکه حضرت جلالِ پیرِ ادبیات متعهد را به پرسش گرفته وجه دیگرِ اهمیت این لحظه است. اگر به جایگاه این مجله و وثوقی و جدایی‌شان از کار حزبی همراهِ خلیل ملکی و کارهایی که آنجا منتشر شد و اینجور چیزها هم نگاه کنیم که دیگر تابلو کاملتر است. این پرسیدن و کوشش‌ها در داستان‌های شمیم هم پیداست. شاید بعضی فکر کنند این هم یکجور فروتنیِ وارونه بود ولی نه، دقیقاً کارهای شمیم «اتود» بود یا به معنای دقیق کلمه «مشق» بود، مشقِ داستان نوشتن با مصالح این‌جایی (یعنی احوالات و دلمشغولی‌های انسان مدرن ایرانیِ آنروزها در تهران) و با دستاوردهای داستان کوتاه و تکنیک‌های روایت در اروپا و امریکا.

 

     برای خواندن داستانهای شمیم باید آن مصاحبه و پرسیدن‌هایش را خواند و البته معرفیِ سلینجر و ناباکوف و آپدایک و نقدهایش به داستان‌های دیگر ـــ‌که به ضمیمه‌ی کتاب «دهه‌ی چهل» آمده اغلب. در هر داستان اسلوبی در روایت را مشق می‌کند، با زبان فارسی و حتی علائم سجاوندی هربار یکجور کار می‌کند و سعی می‌کند چیزی بسازد که «بی‌تاریخ» و «بی‌جا» و «روی هوا» نباشد و ایدئولوژیک نباشد ــــ‌لابد دستاورد این «مشق»ها را هم در رمان‌های هنوز منتشرنشده‌ی تیر ۶۰ و آبان ۸۹ خواهیم خواند. برای همین است که می‌بینی وجه مشترک این نوشتن‌ها و مشق‌های شمیم بهار این است که زمان هر صحنه از داستان و مکان آن وقایع و ترتیب آنها را حواسش هست باید روشن کند و «منطق رفتار» هر شخصیت را در نقطه‌ی کانونیِ روایت‌هاش جا می‌دهد ــــ‌حالا که نیم قرن و بیش گذشته برخلاف خیلی‌های دیگر نگاه منحطی هم در آنها نمی‌توان سراغ کرد، چرا که بیشتر انسانی‌ست تا دلمشغول تعیین تکلیف برای تاریخ و ماتریالیسم تاریخی و حرکت انسان در سیرِ بهمان و غرب‌زدگی و شرق‌زدگی و این قبیل قاطیغوریاس‌های پرتِ دهن‌پُرکنِ گمراه‌کننده‌ی البته آن‌وقت‌ها شیک باشد.

 

     این قبیل دقت‌ها در آن سال‌ها تنها یک نمونه‌ی مشابه دارد و آن هم ابراهیم گلستان است. جز اینکه زبان و لحن و جای‌گذاریِ «منطق رفتار» و «منطق احساسات» آدم‌های معمولی (و به این معنا «فردانیّت محض») در گلستان کمتر رخ می‌دهد ــــ‌تکنیک یا صناعت‌مندی حرف دیگری‌ست که در این فقره حرفی درش نیست، ولی گلستان در راوی‌اش مدام حلول می‌کند، دلش نمی‌آید بگذارد دوربین از چشم دیگری ببیند و در همه رنگی و ردّی از خودش و سرگذشتش تا آخر دهه‌ی بیست و حزب توده هست. گاهی انبوهیِ تجربه‌ی دست اول و حدّت ذهن جا برای «دیگری» باز نمی‌کند که «منوچهر آدمی» هم بتواند پشت دوربین بنشیند. خلاصه که جز شمیم بهار و ابراهیم گلستان بقیه‌ی داستان‌ها که می‌خوانی یا از صناعت‌های داستانی بی‌بهره‌اند یا از آگاهی‌های ضروریِ تاریخ و انسان معاصر یا هم که سرجمع همه‌ی اینها هستند ــــ‌يعنی ایدئولوژی‌زده‌اند و در خدمت اهداف حزب و اهداف نسنجیده‌ی حزب و برادران بزرگتر حزب در مسکو [...]

 

     به نظرم اینطور می‌آید که این‌ها را نباید تحلیل فردی کرد، تمایل‌شان به یکجور نوشتن یا اجتناب‌شان از یکجور نوشتنِ دیگر چیزی نیست که با ارجاع به «تصمیم» یا حتی «سلیقه» (اصلاً بگو «تشخیص فردی» یا «شعور» یا مقولات مبتذل‌تر «هوش» و «سواد») بتوان توضیح داد. این دو آدم از معدود «شخصیت تاریخی»های زنده‌ی ایران هستند، اگر به گستره‌ی «ادبیات معاصر» نگاه کنیم تحقیقاً «تنها» شخصیت‌های زنده‌ی تاریخی حداقل در حوزه‌ی ادبیات هستند. «تاریخیِ زنده» و «زنده‌ی تاریخی» را به‌عمد این‌طور برعکس نوشتم. البته تصلّب تاریخی و جا دادن «صرف» اینها در تاریخ جوری که اینها فراورده‌ی تاریخ به نظر بیایند خودش روی دیگر سکه‌ی تحلیل فردی‌ست. دستاورد چینن آدمهایی پرسش‌هایی‌ست که توانسته‌اند طرح کنند و نه حتی پاسخی که داده‌اند، پاسخ می‌تواند فردی باشد ولی توان پرسیدن و تشخیص پرسش دقیق آن ناحیه‌ای‌ست که بین مقولات فردی و تاریخی واقع می‌شود. پرسش‌های شمیم بهار هم در آن مصاحبه حاضر پیش روی ماست،‌ هم در نقد و معرفی‌هایی که نوشت، هم در طرح مسئله‌هایی که در دل بعضی داستان‌هاش می‌بینیم: پرسش از چیستیِ ادبیات، چگونگیِ ادبیات در ایرانِ آن روز، و نسبت واقعیت و داستان یا جهان بیرون و اثر هنری. پرسش‌های ابراهیم گلستان را هم امیدوارم نخواهی ردیف کنم که کم نیست و هزار ماشاالله صد سال است قلندرانه و رندانه زیسته و پرسیده و از پرسیدن از خودش و جهانش بازنایستاده.

 

—م. ر.

 

 

 

نسخه‌ی پی دی‌افِ این یادداشت

۲۹ آبان ۱۴۰۲،  تهران

به‌همراه

ج. د. سلینجر

ترجمه‌ی گزیده‌هایی از مقالات آرتور میزنر، ایهاب حسن، آلفرد کازین، و جوزف بلاتنر‌ــ‌فردریک گیون، به نقل از کتابِ:

Salinger : a critical and personal portrait

ویراسته‌ی هنری گرونووالد

به ترجمه‌ی «پیکان»

چاپشده در: اندیشه و هنر

(دوره‌ی پنجم، شماره‌ی هشتم)

اردیبهشت ۱۳۴۵، تهران


۱۴۰۲۰۸۰۵

شوری شد و از خواب عدم دیده گشودیم

شوری شد و از خواب عدم دیده گشودیم

 

از دفتر نامه‌ها

به را.

 

«[...] همین چندی پیش هم نامه‌ی خیلی بلندی به‌قاعده‌ی صفحه‌ی کتابی اگر حساب کنی ده-دوازده صفحه به من نوشت، در یک حالت بیخودی، با تقطیع و سه‌نقطه و علامت‌های بسیار، ولی مشکول و ملّایی. چیز غریبی بود. دو بار خواندم بفهمم رفیق قدیم چه می‌گوید یا چه می‌خواهد یا چه خبر دارد نفهمیدم. یک‌جایی اشاره‌هایی داشت به نامه‌ای از عارف، که از دو جمله‌اش خودم یادم بود چون نامه‌ی قصه‌داری‌ست و به ملک‌الشعرا نوشته و هی حرف از انتحار پسر دوستشان است. بعدتر هم گلایه‌ها می‌کند عارف از اینکه در شفقِ دشتی یا همچه‌جایی از جمله عوامل انتحار جوانان پایتخت یکی هم شعرهای عارف را قلم داده. پرهیب محوی در این حدود خاطرم بود. اولش حدس زدم شاید کسی کلک خودش را کنده و مولای ما موحش از احتمالِ تأثیر شوریده‌حالی‌اش برداشته نوشته که خُب از خودم می‌پرسیدم چرا برای من؟ بعد گفتم ای داد بیداد نکند خودش خیالات قبیحه دارد که باز هم از خودم می‌پرسیدم چرا به بنده بنویسد وقتی آخرین بار یادم نیست کی دیدمش؟ خلاصه دردسرت ندهم تا هنوز هم نفهمیده‌ام چی بود این که اینطور نوشته بود خواندنش لذت داشت ولی معنی نه. البته الان یادم آمد آخرین بار کجا دیدمش، چون دیدم هنوز با همان کلاه و در همان سرمای گزنده‌ی نیمه‌شب پارک‌لاله خاطرم مانده. ولی باز هرچی فکر کردم از کجا من این موجود عجیب‌الخلقه و غریب‌رفتار را شناختم نفهمیدم. این را خاطرم هست که از طریق من با همه‌ی شما آشنا شد، یک‌وقتی هم با اسم خنده‌داری آمده بود گودر، البته آن آخرهاش، با ترس و لرز، نفهمیدم چرا بعدش ولی هیچ‌جا سروکله‌اش پیدا نبود.

[اینجای نامه را رها کردم رفتم نامه‌ی عارف را پیدا کردم خواندم. عجب نثری گاهی دارد: «حالم داشت رو به بهبودی می‌رفت که خبر ناگهانیِ حبیب‌الله‌خان زحمات این مدت را بیهوده و بی‌فایده کرد، همان آنْ تب عود کرد و در همان حالِ بی‌حالی از آن چیزی که عادت است مضایقه نکرده، از گریه دلی خالی کردم.» مثل اینکه در مرگ پسر دوستشان آقازاده‌ی علاالدوله هم دخالتی داشته چطورش را نفهمیدم: «به مرگِ مَلِک، خونم در جوش است. دیروز با این‌که رمق حرکت نداشتم وقتی که خواندم نوشته بودید که پسر میرزا سلیمان خان از دستِ جان‌محمد پسر علاالدوله جان به جان‌آفرین تسلیم کرد، بی اختیار برخاسته دیوانه‌وار سر به بیابان گذاشتم. بر فرض انسان در این مواقع خون گریه کرد چه نتیجه دارد؟»]

این مولای بی‌خرقه و کشکول لابد یادت هست هی با خودش می‌خواند «شوری شد و از خواب عدم دیده گشودیم / دیدیم که باقی‌ست شبِ فتنه، غنودیم». این هم که یاد من مانده لحن گرم و بیخودانه‌ی خواندنش باعث شده و لاغیر. ولی آن‌وقت شوریده بود و پیِ سواد هم نمی‌خواست برود، حال خودش را در شوریدگی دوست داشت ولی ممکن بود اگر کسی نشناسدش خیال کند از آن قماش شایع است که چاره‌ی کون‌گشادی و نخواندن را می‌خواهند با زور پشتِ نبوغ گذاشتن بکنند، شوریدگی برایشان راه میانبری‌ست مثل عرفان و عوالم خفیه و از این قبیل چیزها که با آن چاره‌ی ندانستن می‌شود کرد، چاره‌ی کم‌زحمتِ پذیرفتنی و یکجور جوکر که هر حکمی را فسخ می‌کند.

یکی از این قماش را حتماً که نمی‌شناسی ولی بنده محشور شده‌ام: شعرهای بی‌خویشیِ طویلی می‌فرمود یک‌وقتی نسخه‌ای هم دست بنده افتاد و سعادت داشتم تورقی کنم. از این سعادت‌ها کم نصیب می‌شود. آن موقع به دلیلی نسخه‌ی پرینت آثار بعضی از این نوابغ دستم می‌رسید و زحمت خواندن سطر به سطرشان را نمی‌دانم چرا بر خود هموار می‌کردم. بعد که دیدمش پرسیدم به ساختار شعریِ کارهاش حین نوشتن فکر می‌کند یا بعداً حین ویرایش زحمتش را متقبل می‌شود؟ گفت اصلاً ساختار ماختار نمی‌فهمم، این حرف‌ها برای دانشگاه و نمره است من شعر می‌نویسم. یک چیزی را درست می‌گفت ها، می‌فهمید در دانشگاه چیزی که به درد شعر نوشتن باشد درس نمی‌دهند ولی نمی‌فهمید ساختار مالِ شعر است و اصلاً در دانشگاه زور بزنند از حد اصالت لغات برسند به توالیِ ابیات. [...]

خلاصه نامه‌ی طویلش که رسید هرچی فکر کردم من از کجا این موجود را پیدا کردم نفهمیدم. اگر چیزی یادت بود بنویس. گاهی که دقیق می‌شوم حس می‌کنم داستان‌نوشتن از این خرده‌چیزها که دیدیم به طریقی که تنه به تنه‌ی خاطره یا جستارنویسی بزند شاید درست‌ترین کار باشد. چقدر زور زدم ننویسم "ناداستان" که تازگی‌ها طوری می‌نویسند انگار یک فرم یا ژانر علیحده‌ای‌ست. حتی همین فرمِ نامه‌نویسی هم چیز بدی نیست گرچه نه تازه است نه کشش چیزی بیشتر از داستان کوتاه را دارد. چیزی که در خیالم از این قبیل چیزها می‌شود نوشت و مایه‌اش حاضر است رمان کوتاه یا داستان بلند است. این هم چیز انترسانی شده. وقتی بخواهند به تخفیف از کارِ طرف حرف بزنند می‌گویند بابا این که رمان بلد نیست آن کارش هم داستان بلند است، وقتی بخواهند از کسی ستایش کنند می‌گویند رمان کوتاه‌های درجه‌یکی می‌نویسد. حالا البته من منظورم چیزی شبیه سیمور: یک پیشگفتار  بود. تازگی برگشتم بعد شاید ده‌سالی خواندمش. فردای روزی که خون مهرجویی را ریختند از پکری کاری نمی‌توانستم و پریشانیِ عجیبی در همه می‌دیدم. یک اشاره به سلینجر ترغیبم کرد برای تسکینِ حال به خواندن بی وقفه‌ی از آخر، آخرین چیزی که خواندم داستان موزماهی بود. کمر مطلب را درز بگیرم که اگر ادامه بدهم یک‌ریز می‌بینی چندصفحه فقط از همین سیمور: یک پیشگفتار حرف زدم. [...]»


۱۴۰۲۰۷۲۳

میرشَمس‌الدین ادیب‌سلطانی: یِک بیبلیوفیل

 

میرشَمس‌الدین ادیب‌سلطانی: یِک بیبلیوفیل

با روحیه‌ی معمارِ یک ساختمانِ گوتیک

در پاییزِ قرونِ وسطا

 

یادداشتی هشت‌صفحه‌ای بر کتاب راهنمای آماده ساختن کتاب به سودای نمایاندن اهمیت آن،

 

همراه دو نقد بر این کتاب:

۱) «از دستنویس تا چاپ»، نوشته‌ی احمد سمیعی (نشر دانش، خرداد و تیر ۱۳۶۶، شماره ۴۰)

۲) «شیوه‌نامه یا دانشنامک؟»، نوشته‌ی کریم امامی (نشر دانش، مرداد و شهریور ۱۳۶۶، شماره ۴۱)

 

فایل پی‌دی‌اف این یادداشت را از اینجا بردارید.

 

 

پاره‌ی آغازین متن:

 

سال‌ها من عاشقِ حریصِ کتاب و خواندن بودم ولی هیچ خیال نمی‌کردم یک‌وقتی کار و زندگی‌ام یکسره ربطِ به کتاب داشته باشد، چون آن‌روزی که برای انتخاب مقوای جلد مجله‌ای دانشجویی به راهنماییِ نویسنده‌ای عزیز راه به انبارِ ناشری بردم، که در تحتانی‌ترین طبقه‌ی زیرزمینِ پارکینگِ جنبِ آمادگاه واقع شده بود، تصویری تکیده و رنجور و خاک‌گرفته و نمور و نخواستنی از حرفه‌ی چاپ و نشرِ کتاب در خاطرم شکل بست. این شد که کتابفروشی‌های کوچک با انبارهای مملو از کتاب دست‌دوم و مجلات شد تصویر دلپذیرِ من از «حرفه»‌های حول کتاب، و «اصلِ کار»ی هم: تصویر مردی که در نور چراغ اتاق کوچکش تا صبح می‌خواند و می‌نویسد و ترجمه می‌کند. بینِ این دو تصویر ورطه‌ای خالی بود، برهوتی برناگذشتنی، با خاطره‌ای از خاک‌های نشسته بر پالت‌های مقواهای خیلی سال پیش، تک‌چراغ زرد انباریِ کوچکی و مردی رکابی‌پوش با سیگار وینستون قرمزی بر میز و بوی نم و صدای ماشین‌هایی که در طبقه‌ای بالاتر از روی درپوشی فلزی رد می‌شدند.

اما، از بازیِ روزگار، رسید روزی که احترامم به متن‌های پیراسته‌تر و کتاب‌های پاکیزه‌تر منجر شد به هم‌صحبتیِ با مردی کارآزموده و ویراستاری قهّار و، عاقبت یک‌روز، دیدنِ نخستین نمونه‌های ویرایش با خودکار قرمز روی متنی چاپ‌شده بر چند ورق آ‌ـ‌‌چهار سفید که حالا دیگر نخودی‌رنگ شده بود. ها! پس این است ویراستاری؟ این علامت‌ها چیست؟ چرا دور بعضی کلمات خط کشیده‌اید؟‌ این موج‌های ریز ریز یعنی چه؟ آن چندصفحه را با تمام بی‌حواسی،‌ و بی‌علاقگی‌ام به آرشیو شخصی، زیراکس گرفتم و در پاکتی زرد نگه داشته‌ام. از آن روز به چشم دیدم چگونه متنی که در خلوت شبانه‌ زیر نور چراغ مطالعه آفریده شده، پاکیزه و حرفه‌ای، آماده‌ی چاپ و صحافی و چاپخش می‌شود: دانش کتاب. ولی این پرسه‌های بی‌هدف، این ناخنک‌های وقت و بی‌وقت، که البته بیشتر حولِ پیراستن متن بود و اصول نسخه‌پردازی، هیچ به کارم نیامد آن روز که مقرر شد متعهد خُرده‌کاری در دل نشری کوچک شوم. سال‌ها بود از راهنمای آماده‌سازیِ کتاب می‌شنیدم و می‌دانستم کاری‌ست «پایه‌ای»، چون قیاس کار را از سنجش خرد ناب می‌گرفتم که در رساله‌‌نویسی دستم گرفت و عمیقاً بر ذهن من اثر گذاشت و تجربه‌ای بود که روزی به آن برخواهم گشت.

کتاب را از کتابخانه‌ی فرهنگستان هنر به امانت گرفتم، یا دانشگاه تهران، درست خاطرم نیست. بوی کتاب‌هایی که سال‌ها در کتابخانه‌های بزرگ و قدیمی مانده‌اند بوی خاصی‌ست که هنوز نمی‌دانم از چیست. هرچه هست عطری‌ست که گاهی انگار منشأ مشترکی با بوی موزه‌ها‌ی تاریخ طبیعی دارد. کتاب هزار و دویست و چند صفحه‌ای را در اتاق کوچک خانه‌ای قدیمی نزدیک میدان انقلاب روزها و شب‌هایی، با حیرتی برآمده از وسعتِ آگاهی‌های کتاب و زبان سردش، به قول قدما، بین‌الدفتین خواندم. از اینکه یادداشت نمی‌توانستم کنار صفحات بنویسم کلافه می‌شدم، ولی خب چه می‌شد کرد؟ برمی‌گشتم و یادداشت برمی‌داشتم از آن فقراتی که خیال می‌کردم دانستن‌شان ضروری‌ست. آخرش هم بارم با یادداشت‌نوشتن بار نشد، از خیر چند کتاب شعر و قصه گذشتم و هرچه توانستم یکجا دادم و نسخه‌ای تروتمیز از ویراست سوم راهنمای آماده ساختن کتاب را خریدم. برای چون منی که آموختن را در سکوت و خلوت دوست‌تر می‌داشته‌ام، و کسی هم نمی‌شناختم که از ویرایش و نسخه‌پردازیِ کتاب گرفته تا انواع قطع و فرم‌بندی و دقایق لیتوگرافی و فنون چاپ و شیوه‌های صحافی و غیره یکجا بداند، این کتاب آموزگار شد و ارجمند ماند...

 

متن کامل این یادداشت را از اینجا می‌توانید خواند.



۱۴۰۲۰۶۰۳

از راه و رفته و رفتار

 

«ما در رؤیا می‌دیدیم بیداریم»: گلستان، تاریخ، داستان

[یادداشتی برای بازنشر «از راه و رفته و رفتار»، جستاری از ابراهیم گلستان؛ با نگاه به مختار در روزگار.]

 «ما در رؤیا می‌دیدیم بیداریم.»

ـــ‌ابراهیم گلستان


نسخه‌ی پی‌دی‌افِ متن کامل این یادداشت را،

در قطع آ-پنج به همراه متن کامل «از راه و رفته و رفتار»

از این لینک بردارید.



 

۱

ابراهیم گلستان، با درکی برآمده از خواندنِ دقیق آنچه در فارسی «تاریخ» می‌نامیم و جزو ادبیات است، وقتی سال ۱۳۵۳مجله‌ی اندیشه و هنر از او داستان کوتاهی می‌خواهد «از راه و رفته و رفتار» را می‌فرستد و اولش اشاره‌ای می‌نویسد که کلید خواندنِ کارهایی‌ست که بعد از این تاریخ چاپ شده و جایی میان تاریخ و داستان و شرح‌حال فُرمی لغزان دارند (می‌توان خواننده‌ی ناباور را اینجا بازبُرد داد به دو مقاله‌ی مرحوم جولی اسکات میثمی که به چندوچون ربط روایت «تاریخ‌نگاری» و  «ادبیات» در سنت ادبیات فارسی پرداخته است، درهم‌دویدنِ فکت و فیکشن؛ اما می‌شود هم به فهم کوشید و نهراسید.) این توضیح واضح‌تر می‌شود اگر به یاد داشته باشیم که گلستان در نوشتن داستان کوتاه معرکه‌ی «مد و مه»، که می‌خواست با نوشتنش «نقشه‌ای از زندگیِ روحی و اجتماعیِ بیست و چند سال اخیر ایران» را به دست بدهد، متوجه شد بی که بخواهد تاریخ و واقعیت و واقعات شخصی دارد به داستان نشت می‌کند، برای همین در مقدمه‌اش (در واقع نامه‌ای که جای مقدمه بر آستان نخستین انتشار «مد و مه» در مجله‌ی روزن شماره‌ی یک در ۱۳۴۷ می‌آید) می‌گوید «گوینده‌ی قصه [...] یک رشته مسائل و خصوصیات و حوادث اجتماعی را به صورت حادثه‌های کوچکتر، فشرده‌تر، فشرده‌ تا به حد شخصی و فردی رسیده می‌بیند. چنان حدهای شخصی که شباهتی به اصل مطلب ندارند اما مزه‌شان همان مزه است. این آدم می‌داند از چه می‌نالد در حقیقت یک از خواب‌پریدگی او را به یاد تاریخِ شبی میاندازد که تاریخ بیان قصه است.» اما اشاره‌ی دقیق‌تر به این نشت تاریخ در دل داستان، و ربط این زندگیِ روحیِ ایران و جهان شخصی‌ــ‌فردی، سال‌ها بعدتر در نامه به سیمین پدیدار می‌شود:

من وقتی آبادان بودم، در همان سال اولی که آبادان رفته بودم و به اولین مه‌های غلیظ پاییزیِ آبادان برخورد کرده بودم و آن را در یک نامه برای او نوشته بودم که در واقع در قسمت‌هایی از قصه‌ی «مد و مه» من آمد، یک‌وقت دیده‌ام آمده است آبادان. پاییز سال ۱۳۳۸ بود.

حالا برگردیم به مقدمه‌ی گلستان بر «از راه و رفته و رفتار» به سال ۱۳۵۳ که با تکنیک طرد معنای معهود می‌کوشد بگوید این متن چه نیست، ولی حالا می‌شود گفت «داستانی‌ست برای شهادت بر تاریخ» یا «شهادتی‌ست بر زمانه‌ای که واقعیتش از داستان‌هاش داستان‌تر بود». نقلِ این چند سطر برای یاد‌ــ‌داشتن است:

یک داستان کوتاه از من می‌خواستید ــــ این چندصفحه تکه‌ای‌ست از یک نوشته‌ی بلند، که داستان نیست. در داستان‌هایی که من نوشته‌ام چیزی از رویدادهای واقعی و شخصی‌ام نگفته‌ام، یا نیاورده‌ام؛ اما در این نوشته فقط رویدادهای شخصی‌ست و واقعی که می‌خوانید، و هیچ چیز در‌آن نیست جز چیزی که بوده است و اتفاق افتاده است. پس داستان نیست.

یک زیست‌نامه و یک شرح‌حال هم نیست، زیرا اگر می‌بود باید تمام جنبه‌های زندگی را داشت. اینجا تنها روایتی‌ست از رویدادها و روحیاتی که ربط با روزگار و دوره‌ای دارند، یا نقش روزگار در حد خاصشان خلاصه می‌گردد.

تاریخ هم نیست زیرا تنها چیزهایی را که خود دیدم یا بر من گذشته‌اند می‌گویم، هرچند قصدم از این نوشتن بازگویی از راه‌های رفته‌ی نسلی‌ست.

 

۲

آن مقدمه‌ی بر «مد و مه» به زمستان سال ۱۳۴۷، بعد «هوشنگ پزشک‌نیا، نقاش» در زمستان ۱۳۵۱ و «از راه و رفته و رفتار» در ۱۳۵۳ از این حیث واجد اهمیتند که تا پیش از برافتادن حکومت پهلویِ دوم اینها تنها متونی هستند که نگاه گلستان به تاریخ ایران جدید، تجدد،‌ ملی‌گراییِ رضاشاهی، تکاپوهای مصدق، کودتای ۲۸ مرداد و صنعت نفت را بازنمایی می‌کنند؛ و از این رو در خواندن داستان‌ها هم اهمیتی خاص دارند. نامه به سیمین، «سی سال و بیشتر با مهدی اخوان»، «همایون = تک»، برخوردها در زمانه‌ی برخورد، و مختار در روزگار همه پس از تجربه‌ی بهمن ۱۳۵۷ منتشر شده‌اند و در گفت‌وگوی خود‌باخودِ گلستان این تجربه ردّ انداخته، بخواهد یا نخواهد، بگوید یا نگوید. اما در نقشه‌ی دیگری هم می‌شود اینها را جا داد و خواند: مختار در روزگار از آنجایی شروع می‌شود که «از راه و رفته و رفتار» تمام شده است، همایون و مختار دو چهره‌ی تجربه‌ی سال‌های میانی دهه‌ی بیست تا ۱۳۳۲ هستند، برخوردها در زمانه‌ی برخورد هم بعد از اینها قرار می‌گیرد. آیا دقت در آگاهی‌های نویسنده در این سیرِ متنی چیزی را نشان می‌دهد؟ نمی‌دانم. لابد. شاید هم نه. ولی این را می‌شود گفت که بعد از دوره‌ی مبهمی از ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۱ گلستان را جور دیگری می‌یابیم: ناظر به تاریخ، نگرنده به نسل خود، انگار گذر کرده از مرحله‌ی کلنجار رفتن با فرم اثر هنری برای جا دادن تاریخ، و حس می‌کند موقعش رسیده چیزی بنویسد که بتواند بگوید نسل او در چه جهانی چشم گشود، در چه وضعی چگونه بالید، کتاب‌ها و آگاهی‌ای که دم دستش بود چه بود، در چه نسبت‌هایی تعریف می‌شد، چگونه با آیین نو (یاد تعبیرهای دقیق هرمز شهدادی در شب هول افتاده‌ام) پرتاب شد به دنیای قشنگ نو و خلاصه رشد یک نوسال و راه‌های رفته را بنماید ـــ‌راهی که مسیر رستگاری به حساب می‌آمد. در ترسیم این «روزگارِ دگرگونه گشتنِ زندگانیِ مردم»، و افتادن به راه نو پرسش‌هایی می‌تواند بنیاد گفت‌وگو با گلستان و نسل او باشد ولی رسمش این است که اول با او همسفر شویم و راه‌های رفته‌ی نسل او را از چشم کنجکاو و پرسنده‌ی گلستان ببینیم، با سرک‌کشیدن مدام به مختار در روزگار که انگار، با تمهید پرتره‌ای از مختار در ابتدای کتاب، ادامه‌ی تأملی است که در «از راه و رفته و رفتار» آغاز شده بود. بعد متن‌های گلستان را به یک «گفت‌وگوی خود با خود» واداشت، یعنی صداهای گلستان را در متن‌های مختلف برابرِ هم گذاشت تا از هم بپرسند. ولی شرطش همسفری‌ست:

 

۳

شنیدن خبر مرگ جلال آل احمد، همچون تمهید سینماییِ هوشمندانه‌ای، گشاینده‌ی متنی‌ست که مقرر است با مقدمه‌واری از روزگار راوی، ابراهیم گلستان، در دهه‌ی ۲۰، و با آوردنِ مَفصلِ «کتاب خواندن»، تداعی‌هایی را آغاز کند و شرحی به دست بدهد از روزگار دبستان او، کتاب‌هایی که می‌خوانده‌اند، روزنامه و مجلاتی که از این‌ور آن‌ور به خانه‌ی ارباب شیرازی می‌رسیده است، حتی ذکر «شرلوک خمس چاپ استانبول» تا «نفایس‌الفنون فی‌العرایس العیون محمد محمود آملی» ـــ‌اما می‌گوید «این‌خواندنی‌ها در هم بود. بی طرح بود، و مثل جستن ملخ‌ها بود.» از اینجاست که کم‌کم دنیا رخ نشان می‌دهد، به فرانسه مجله می‌خواند، مجله‌ی تقی ارانی، دنیا، می‌رسد و بعد خبر دستگیریِ «یک دسته خائن» که «تبلیغ اشتراکی» می‌کرده‌اند؛ عکس لنین در میان عکس‌های پدر با «تقدیم‌نامه‌ای برای پدر با امضایی به خط فرنگی»، اما اینها همه یک‌طرف، هیتلر یک‌طرف. هیتلر و باستان‌گراییِ رضاشاه در این دوره، که تبلیغ آریایی بودن پا می‌گرفت مثلاً در هفته‌نامه‌ی ایران باستان با چاپ و کاغذ اعلا، و «حسرت برای روزگار رفته فراوان بود»، جای فیگور پدر و مذهب را می‌گیرد: بتی که باید شکسته می‌شد ـــ‌«تا این‌که کار به جایی کشیده شد که مهدی موعود شد همان هیتلر.»

پیش از تشریح این قضیه ذکر نکته‌ای مهم می‌آید: رادیو. تا پیش از آن روزنامه و مجله است که دیر به دیر می‌رسد، وقتی از ظهور رادیو در ۱۳۱۷ حرف‌ می‌زند چیزی شبیه اینترنت در زمانه‌ی ماست، حداقل برای نسل ما که در ۱۳-۱۴ سالگی‌اش اینترنت پدیدار شد: صدای اتصال مودم به شبکه‌ای جهانی، صفحه‌ی بی‌پایان نوشته‌هایی که با حفظ‌کردن یک آدرس بر صفحه‌نمایش خانگی در خلوت پدیدار می‌شد، امکان نوشتن و ربط گرفتن با نوشته‌های دیگران، و امکانِ نامه فرستادن به کسی آن سوی دنیا حتی برای نوجوانی در دورافتاده‌ترین دهات ایران مهیا شد ـــ‌هرجایی خط تلفن رسیده بود.

اوایلِ پاییز سال ۱۳۱۷پدر یک رادیو خرید. آن روز در شهر ما شمار رادیوها به ده هم نمی‌رسید. رادیو در بُعد و وقت دستکاری کرد، و لهجه‌های مختلف به دنیا داد. دنیا دیگر خطوط و کلمه و کاغذ نبود [...] دنیا صدا می‌داد [...] وقتی پیچ را می‌گرداندی انگار دست میان ستاره ها می‌رفت تا چیزی را که می‌جویی، و لابه‌لای ورق‌های آسمان مخفی‌ست، از پشت نبش کوچه‌های سحابی یواش سرک می‌کشید، به چنگ بیاری. میعاد با ناشناس زنده دورادور، یک نقطه روی خط نازک مدرّج یک صفحه‌ی سفید کوچک بود. راه از تو روی طول مدار فلک می‌رفت تا انتهای حلقه که با ابتدای آن مجاور بود. دنیا حضور گویا بود.

حالا، با فهم این گسست، این دریچه به دنیای نو، برگردیم به تصویری که از آلمان داشت در پیش از جنگ آنجا که می‌گوید «ما مجذوب این نتیجه‌ها بودیم. ما مدیون این نتیجه‌ها بودیم. ما هم‌هویت با این نتیجه‌ها بودیم» و تصوری که از خبرهای کارهای مرد مصمم می‌آمد: «ما دست می‌زدیم و می‌گفتیم: یک روز هم ما سار و سودت خودمان را به دامن مام وطن دوباره می‌دوزیم.» سار همان راینلند و سودت منطقه‌ی آلمانی‌نشین چکسلواکی‌ست که هیتلر بر آنها دست گذاشت. فهم این دوره و این خیالات برای درکِ درگیریِ مدام گلستان با «ملیت» و «باستان‌گرایی» و «اسطوره این بهترین نشانه‌ی امیال درمانده» و از اینجا خرده‌گرفتن‌های به داستان‌های اسطوره‌ای و خود فردوسی و غیره مهم است. این دوره‌ای‌ست که می‌گوید «ما خواب یا بیدار دوران رشدمان را آغاز می‌کردیم» ولی تا صدویک‌سالگی با آن درگیر است. این یک درگیریِ با گذشته‌ی خود و حس فریبِ در ابتدای رشد است، با دوره‌ای که در آن «نشانه‌ای از گفت‌وگو یا حتی نصیحت» نیست بلکه «هرچه بود فرمان بود». کارها و ایده‌های بعدی واکنش به این فضاست:

آلمان تصویر قهرمانی شد. هرگز به درد و زشتی و ویران‌کنندگیِ جنگ توجه نمی‌کردیم. در ذهن ما وجود لهستان مهم نبود. آلمان که دوست بود هم هیچ ـــ‌انگلیس دشمن بود. در هم شکستن سریع لهستان، پیغام پُرامیدِ شکست نهاییِ دشمن بود. انگلیس اگر می‌باخت، دنیا
گلستان بود.

سابقه‌ی این کینه‌ی با انگلیس بازمی‌گردد به پیش از تولد او، در زمانه‌ی جنگ اول جهانی، که پدرش با قشون انگلیسی، مشهور به «پلیس جنوب» یا «اس. پی. آر.»، سر ناسازگاری دارد و قاصد کنسول انگلیس را شبانه دستگیر می‌کند تا نامه‌ی محرمانه از او بگیرد:

نامه‌ی خصوصیِ مستر چیک را که در شیراز قنسول بود از جیب او برون آورد، آن‌وقت روی اسب قاصد جست، تازاند تا پشت دروازه، آنجا اسب را ول کرد، و تازه داشت سحر می‌زد وقتی که او رسید [...] آن‌وقت فردا در روزنامه نامه را به چاپ رسانید ـــ‌یک نامه‌ی خصوصیِ پر از وعده و دستور از جانبِ جنابِ قنسولِ والامقامِ بریتانیا به عالیجاه میرعباس. میرعباس یک دزد گردنه‌بندِ بیابان بود. و باز هم بود. اینها تمام پایه‌های نفرت بود. نفرت فراوان بود.

این نفرت و آن بستگی‌هاست که از دور بی که ربطی پیدا باشد هیتلر مقام منجی پیدا کرده بود و آن‌جا که می‌گوید «حالا رادیو آلمان هم به فارسی سخن می‌گفت، با لحن غنّه‌دار ـــ‌که جوش و روانی و پرخاشجوئیِ گفتارهاش جاذب بود، و جای اعتقاد یک‌جور همراهی به ضرب عاطفه‌ی کور و حس سطحی و میلِ به انتقام می‌انگیخت» صدای بهرام شاهرخ را در وصف آورده است که در مختار در روزگار هم می‌نویسد «هیچ سرگرمیِ هیجان‌آوری برای ما به پای حرف‌های رادیو برلین نمی‌رسید که گوینده‌اش، بهرام شاهرخ، باشور و باسلاست و با لحن غُنّه‌دارِ کوبنده برایمان سخن می‌راند.» که خودش سرگذشت محیرالعقولی دارد اینطور که روزی دوستی برایم تعریف می‌کرد. اینها همه آن «بیداری‌های در رؤیا»ست.

 

 

۴

آشناییِ با اندیشه‌ی مارکسیستی را، که باید بین زمستان ۱۳۲۰ تا زمستان ۱۳۲۲ رخ داده باشد، خودش در یک فرگرد از مختار در روزگار چنین شرح می‌دهد که با خریدن کتاب‌هایی از مردک «معتاد پاره‌پوش» چشمش به دنیای دیگری باز شده و اندیشه‌های «پُرغنای استوار» مندرج در آن آثار مارکسیستی، که نمی‌گوید البته چی ولی آنها را «این چشمه‌های فیض» می‌نامد، چگونه به ذهن او نشسته است که «دیگر افسون هیچ کتابی و بیم هیچ حادثه‌ای» ـــ‌حتی وقایع آذربایجان و نفت شمال و خیانت حزب و جنایات استالین‌ـــ  «و سحرِ هیچ امیدْ آسیبی به پایه‌ها»ی این تفکر مارکسیستی نزد. چگونه؟ با جدا پنداشتن «اعتقاد به اندیشه» (که البته خودش به‌درستی آن را «نظام و آیین» می‌خواند) از اعتقاد به «نام‌آوران و کارگزاران اندیشه»، که لابد استالین را و سران حزب توده را مثلاً می‌گوید: همان فرمول مرسوم و معتاد زمانه‌ی ما که «ذات اندیشه» را از «تحقق آن در حکمرانی» یا همان سیاست جدا می‌خواهند بپندارند:

ذهن بار می‌گرفت از چرخش‌ها و چیزهای تازه‌ی بسیار. دنیای گرداگرد پُر بود از چرخش‌ها و چیزهای تازه‌ی بسیار. بسیار پرده پس می‌رفت و ما هم با پرده‌پس‌رفتن چشم باز می‌کردیم. دیگر میان حدّ خردسالی و سدهای سنت و تسلط قدرت نمی‌ماندی، سدها بود اما ترک می‌خورد، و این ترک‌خوردن‌ها را کم‌کم تو می‌دیدی، نگاه می‌کردی، می‌خواندی، می‌شنیدی. [...] فکر سفر به سرزمین‌های دور در کلّه می‌لولید. اما زاغه‌های گودهای پشت صابون‌پزخانه  و آشناشدن به چنین دنیای همجوار ناشناخته‌ی ناپذیرفتنی ما را به میل و دیدهای تازه هُل می‌داد. ذهن آزاد و کنج‌کاو می‌شد. و آماده‌ی گرفتن بود. دنیا و حادثاتْ تند و تکان‌دهنده بود ـــ‌برّنده، گشاینده، به‌سنجش‌کشاننده. حرص از برای خواندن کتاب بیش از شماره‌ی کتاب‌های توی دسترس بود. تا در این میانه از آن مردکِ درازِ لاغرِ معتادِ پاره‌پور که روز توی کافه فردوس، شب در باغ کافه شمشاد نشریه‌های روز و چند جلد کتاب برای فروش می‌آورد تا پنهان‌کننده‌ی گدائیش باشد چند کتاب خریدیم که چشم دیگری به ما برای دیدن دنیا داد، سکانی برای زندگانی شد، و اندیشه‌های پُرغنای استوارشان چنان به ذهنمان نشست که دیگر فسون هیچ کتابی و بیم هیچ حادثه و سِحرِ هیچ امیدْ آسیبی به پایه‌هایشان نزد که نزد، هرگز. حتی امروزه می‌لرزم وقتی می‌اندیشم اگر چشم من به این چشمه‌های فیض  نیفتاده بود چه‌جور در بیراهه‌های این برهوت بزرگِ تشنگی می‌شد که گم نشد. اعتقاد به اندیشه داشتی نه به نام‌آوران و کارگزاران اندیشه. حتی به نیروی خودِ این دستگاهِ منطق بود که بعدها و به‌تدریج دریافتی که انحراف در فکر و کارِ کارآوران این نظام و آیین را نمی‌بایست با جوهر و اساس و معنیِ این فکر و این منطق یکی دانست. نمی‌بایست انحراف‌ها را مشخصه‌ یا میوه‌ی چنان نظام فکری‌ای دید. این تو را گذاشت ببینی که نیروی شر نزد آدمی کهن‌تر و با ریشه‌ها و فرصتی‌ست فراوان‌تر برای فرارفتن و گذشتن و گستردن، تا برقی که طیِ سال‌ها رشد از مفکره‌ای برجهد تا در تو گیرد شاید. اعتقاد به اندیشه آوردی نه به نام‌آوران و کارگزاران اندیشه.

دیالوگ گلستان با زمانه‌ی جوانی‌اش بود تا دمی که رفت. در لحظه‌ای از تاریخ که بایست به باستان‌گراییِ رضاشاهی واکنش می‌داشتی، به آنچه «کوشش برای زنده کردن یک ظاهر قدیمی» می‌نامد و در راه نوی مارکسیستی می‌پندارد آن «باطن» که «در وقت» یعنی امروزه به‌کار است بایستی با «اقتضای رابطه‌ها و معیشت‌ها» تعریف شود. این اندیشه‌ی نو هم «دنیا را یکی می‌دید و یکی می‌خواست» و خب طبیعی‌ست که حزب توده در «آن محیط  کهنه‌ی از انتظار خسته‌ی خواب‌آلودِ بیدار» به چشم گلستان بیاید ــ‌و نگاه نکند که دنیا را می‌شود آیا یکی دید، و «یکی خواستن» دنیا اتفاقی در سیاست است و نه در اندیشه، خواه نزد هیتلر باشد خواه نزد استالین.

اینجا اجازه بدهید پاره‌ای بیاورم از همین «از راه و رفته و رفتار» که مبدأ عزیمت است به این گسست‌ها و بعد به آن برخواهم گشت با یک پرسش بی‌پاسخ:

«شکْ نقبِ نجات بود.

شک شاید نتیجه‌ی دیدار بی‌ثباتی و بی‌اعتبار‌گشتن‌ها، تغییر رسم‌ها و ارزش‌ها، و نسخ اعتقادهای قدیمی بود [...] شک عنصر حیاتیِ اندیشه‌ست. شک شرط بررسی و کشف و درک و ایمان است. شک شرط آزادی‌ست.»

پرسش: چرا مشروطه با آن اهمیتش در تاریخ معاصر یکسره از فکر و نقد و نگاه گلستان بیرون است؟ چرا نقطه‌ی گسست با تفکرات چپ حزب توده پس از شهریور ۲۰ شروع می‌شود؟ نخستین آشنایی‌ها به کنار، منظورم رفتن و افتادن در راه است. حالا فروغی هیچ که نخست‌وزیر شاه جوان است و ترجمه و تألیف‌هاش لابد منفور، آن همه جدل‌ها و تکاپوها و خطر کردن‌ها به اندیشیدن و نشر دادن اندیشه‌های نو، از آخوندزاده تا ملکم و طالبوف و زین‌العابدین مراغه‌ای و میرزا حبیب و دهخدا و تقی‌زاده و آن همه گفتن و صریح گفتن و تمناهای مردم را در شکل قانون نخست‌بار مستقر کردن و آن همه تأملات هیچ ردّی چرا ندارد و جزوی از آگاهیِ تاریخیِ گلستان نیست؟ چرا مشروطه ذیل «گذشته» و ذیلِ «تبلیغات رضاشاهی» تعریف می‌شود؟

 

۵

تا گروشِ گلستان به مارکسیسم رسیدیم. ماجراهای حزب و انشعاب، که علت اصلیِ ذکر خبر مرگ جلال در ابتدای متن است، بماند برای فرگرد بعدی. اینجا ببینیم که چگونه داستان‌نویسی زبردست وقتی می‌خواهد روایتی از حرکت و رشد خودش در زمانه به دست بدهد غافل از ملموس ساختن نیست، و چه بسا این روایت و «دیدن» و «یاد آوردن دیدن‌ها» گاهی از نیات نویسنده فراتر برود ـــ‌مخصوصاً وقتی از وصف به روایت می‌رسد و «روایت» همیشه برآشوبنده است و برهم‌زننده‌ی عزم. این شاید مهمترین حرف باشد اصلاً.

این تصویر اردوی دو میدانیِ تهران، جایی پایین امجدیه، است پیش از شهریور ۱۳۲۰:

ما زیر خیمه‌ی بزرگ درازی کنار برکه بالای باغ می‌ماندیم؛ و آب از قنات که در برکه می‌افتاد، عمق معلق شفاف را به تاب می‌جنباند. در بوی برگ‌ها و بازیِ باد میان‌شان خورشید حلقه‌های سبز می‌پاشید.

و این نخستین جایی که از پدر سیمین دانشور، پزشک زمان کودکی‌اش، و هم طبیب ورزشیِ زمان تمرین دو میدانی، یاد می‌کند:

او پیرمرد نازنینی بود. [...] وقتی هم که ختنه‌مان کردند، مهمانیِ بزرگی بود، من پنج‌ساله بودم، دلاک آمد برید، او زخم‌بندی کرد. گویا در وقت واقعه مخلص زیاد اعتراض می‌کرده، فریادهای فراوان کشیده بوده، لگد می‌پرانده، فحش می‌داده، تا اینکه عاقبت کلکش کنده شده ـــ‌بریده، البته. آن‌وقت هم شروع کرده بوده به هی‌ در عزای پوست نالیدن، یک‌جور نوحه سرائیدن. دکتر دانشور هروقت هرکجا مرا می‌دید، در اولین فرصت در بینِ حرف، بی‌آنکه چهره‌اش عوض بشود، با لحن عادی «حال شما خوب است؟» یا «سار از درخت پرید» تقلید از نوحه‌های من می‌کرد، با زمزمه می‌گفت: «آی بلم بلم بلم.»

در شیراز «دلو» را «دول» می‌گویند و «دول» را «بل».

و این هم وصف زندگی در خانه‌ای نزدیک دانشگاه تهران، به سال ۱۳۲۴:

ما سال پیش، تابستان، آن خانه را پسندیدیم چون دور بود، و پشت‌بام بلندی داشت؛ چندان گران نبود، و آرام بود. شب روی بام بلندش شراب از قرابه می‌خوردیم، و آسمان که سرخ نمی‌شد ستاره داشت، و شهر با نورهای ناتوانش، دور، پیدا بود.

بازگردیم.

 

۶

دیدیم که چگونه گلستان با تصویر فضایی که نوعی از قدرت و باستان‌گرایی که «تأیید قدرت را از قدرت گذشته می‌خواستند» و هم‌دوره افتاده بود با نشر منویات هیتلری در ایران و پیش رفتن هیتلر در خاک اروپا، ما را همراه می‌کند با نسل جوانی که در اندیشه‌ی مارکسیستی آن رهایی و تنفسگاهی را دیدند که برهم‌زننده‌ بود: «پس رفتیم توی حزب توده، ریختند توی حزب توده. از بچه‌های شهرمان که به هم آشنا بودیم تمام رفتیم در حزب توده اسم نوشتیم.» به‌ تعبیر متن، این نقطه‌ی بیداری‌ست، بیداری از رؤیایی که توهمِ بیداری بود.

اما اینجا چند اتفاق می‌افتد که به «از راه و رفته و رفتار» نمی‌رسد و در مختار در روزگار پی گرفته می‌شود: اصرار شوروی به نگه داشتن نیروهایش در ایران حتی بعدِ پایان جنگ، هواداریِ حزب توده از واگذاریِ نفت شمال به شوروی، حمایت استالین از پا گرفتن جعفر پیشه‌وری و خودمختاری یا تجزیه‌ی آذربایجان به بهانه‌ی «حق تعیین سرنوشت»، یعنی چیزی شبیه ادعای امروز روسیه بر کریمه و آبخازیا و مناطقی از اوکراین با تفاوت‌هایی. برگردیم و ببینیم «ساز و کار شک» که «نقبِ نجات است» و «عنصر حیاتیِ اندیشه» و «شرط آزادی»، تا کجا فعال و در کار است و از کجا نه.

در مختار در روزگار می‌گوید «وقتی که مصدق مخالفت به پیشنهادهای شوروی برای امتیاز نفت در شمال ایران کرد و حزب توده ضدِ این مخالفت در خیابان‌ها به راه افتاد، و سرباز و تانک و زره‌پوش شوروی از این راهپیمایی حمایت کرد نتیجه گرفتیم حزب توده انحرافی نیست، از تاکتیک است آن‌چه که می‌گویند، و شوروی، این مرکز اساسیِ بی‌نقص نیروی تحول دنیای آرزوییِ آینده، مؤیدِ رفتار حزب توده است، پس حزب توده میزان است.»  خب خدا را شکر این شک و تردید برطرف شد که راهپیمایی در تهران با حمایت تانک‌های شوروی برای دادن امتیاز نفت شمال به شوروی صرفاً از روی «تاکتیک» است و شوروی هم که مو لای درزش نمی‌رود مؤید حرکات حزب؛ حالا چه اشکال دارد سهمی هم از نفت ایران به کشور ایده‌های مترقی برسد.

«از راه و رفته و رفتار» با حمله‌ی قوای متفقین، ارتش‌های بیگانه، به خاک ایران و به چنگ گرفتن تهران تمام می‌شود. گلستان در مختار در روزگار با تعریضی به فروغی می‌نویسد:

نخست وزیر فروغی به شاه سرپرستی داشت، و بودن قوای متفقین در ایران را به ضرب یک قانون قبول رسمی داد و گفت «آنها می‌آیند و می‌روند و به کسی کار ندارند.» قحطی در کشور بروز کرد؛ خان‌ها و ایل‌ها دوباره سر بلند کردند.

بعد این قوای بیگانه، جنگ که تمام شد، مقداری این دست و آن دست کردند و بالاخره رفتند، ولی شوروی ماند، بهانه‌های متعدد آوردند و خب همه می‌دانستند که این ماندن قوا برای پشتوانه دادن به تجزیه‌ی آذربایجان است، جوری که نیروی ارتش ایران را یارای عبور از قزوین به سمت تبریز نبود. پس اگر از فروغی که امضا گرفته بود بعدِ پایان جنگ شرّشان را بکنند چنین یاد می‌کنی چند صفحه بعد از ماندن نیروهای بیگانه و امتداد اشغال ایران چگونه یاد باید کرد؟ ببینیم:

آن نیروی سیاسی و نظامیِ خسته، هراسیده، ولی فاتح و مسلطی که نام‌آور و نماینده‌ی نظرها [یعنی مارکسیسم] بود در ایران حضور داشت اما پندارِ کمابیش عام این بود که آن، دیگر، امپراتوریِ تزار روس نیست، دولت و کشور شوراهای مردمی‌ست که جایش نشسته است، که ضد است به استعمار، که پایان‌دهنده‌ی قزاق‌بازی‌هاست، و بودن سربازهاش در ایران نوعی خنثی‌کننده‌ی نفوذِ شریرِ مقابل است، و غنیمت است. مؤمن‌ترهای حزب توده از این حد فراتر رفته می‌گفتند این نیروی صلاح و نیکویی‌ست، نیرویی که از آغاز مورد خصومت و هدف حمله‌های قوای سیاه ظلم‌های دیرین بود، و امروزه سربلند از کوره‌ی جهنمیِ جنگ پیروز و آب‌دیده و آزاد و ضامنِ آزادیِ سراسر دنیا درآمده است و پا گذاشته است به دنیای پس‌ازجنگ...

ممنون که با تکنیکی داستانی «پندار کمابیش عام» و «مؤمن‌ترهای حزب توده» را می‌آورید ولی از آوردن نظر خود ابا دارید. خُب واضح است که نویسنده‌ی عزیز ما چون از مقامِ داستان‌نویسِ راوی به نویسنده‌ی جستاری از خاطرات خود تغییر وضعیت داده حالا تناقض‌ها را باید یک‌جوری رفع و رجوع کند ـــ‌که راه ندارد و جسوریِ پذیرفتن نیز، حتی از پسِ نیم‌قرن تجربه و تاریخ‌نویسی و مجالِ بازنگری و شک. هیچ هم «پندار کمابیش عام» این نبوده بلکه فقط روزنامه‌های حزب توده چنین می‌گفتند؛ اشغال میهن به دست بیگانه هیچ‌گاه غنیمت نیست،‌ بدی بد است و شر شر، چه قوای هیتلری باشد چه امپراتوریِ تزاری چه کشور ایده‌های مترقی، که بهترین راه کشورگشایی را سرِ دست گرفتن همین ایده‌های مترقی می‌دید و جفایی کرد به رنج‌دیدگان عالم که جا دارد تا ابد از آنها متنفر باشیم چون حق‌خواهیِ درست رنج‌دیدگان را زیر استراتژیِ کشورگشایی و قدرت‌طلبیِ استالینی ملکوک کردند.

در یادداشتِ مقدمه‌ای به سال ۲۰۱۱ که اشاره به جداشدنش از حزب می‌کند (بله، چندسالی تکاپوی حزبی آخرش به انشعاب چندنفری و جداشدن انفرادیِ گلستان انجامید) می‌نویسد «شکست آرمان‌های پیشرو در سراسر ایران» را «یک سالی پیشتر از فروریزیِ غافلگیر جنبش خاص در آذربایجان» دیده بوده است. حوصله ندارم باقیِ نقل‌ها را بیاورم. همینقدر که بعد نیم قرن هنوز از «فروریزیِ غافلگیر» بگویی و آن را «جنبش خاص» بدانی که تجلیِ «شکست آرمان‌های پیشرو» بوده است کفایت می‌کند.

اینجا دوست دارم برگردم به نقل درخشانِ پیش‌تر بازگفته از همین «از راه و رفته و رفتار» تا آینه روبه‌روی متن باشد برای گفت‌وگوی خودباخودِ گلستان:

«شکْ نقبِ نجات بود.

شک شاید نتیجه‌ی دیدار بی‌ثباتی و بی‌اعتبار‌گشتن‌ها، تغییر رسم‌ها و ارزش‌ها، و نسخ اعتقادهای قدیمی بود [...] شک عنصر حیاتیِ اندیشه‌ست. شک شرط بررسی و کشف و درک و ایمان است. شک شرط آزادی‌ست.»

تمام حرف همین است. دیگر چه باید می‌شد که شک در کار بیاید؟ چقدر زمان لازم بود تا شک به کار بیفتد؟ چه حقیقت‌هایی از دوره‌ی استالینی یا کلاً تجربه‌ی کشور شوراها باید برملا می‌شد تا تصور غایی این نباشد که هست؟ این چگونه مارکسیسمی‌ست که در مصاحبه با عنایت فانی گلستان می‌گوید هم کار کردنش در دستگاه شرکت نفت و کنسرسیوم جزو آن تعریف می‌شود (لابد با کاتالیزورِ «تاکتیک») و هم همه‌ی آن داستان‌ها و فیلم‌ساختن‌ها و خروج از حزب حتی؟ این چگونه «آیین» و «ایمان»ی‌ست که شک در آن راه ندارد؟ یا چون آیین و ایمان است در آن شک معنا ندارد؟ محک تجربه‌های پیشِ چشم در ایران با تاریخی که همه را به چشم دیده‌ای اگر نتواند شک برانگیزد چه می‌تواند؟ وابستگی‌های عبدالصمد کامبخش کجا محل سؤال می‌تواند بود؟

اینجا، پیش از رفتن به فرگرد بعدی، باید بگویم شاهرخ مسکوب از این جهت وحشتناک مدرن و وحشتناک درجه‌یک و وحشتناک زیباست: شک مدام، نگاه دقیق به خود و زمانه و تجربه‌ی حزبی، کاویدن بی‌هراس و هولِ میراثِ پشت سر، کنجکاوی در هر چه به آن ایمان داشته‌ای یا پنداشته‌ای راه رستگاری‌ست، روانشناسیِ خود و از روانشناسیِ نسل خود غافل نبودن، دیدن شرق و غرب و دیروز و امروز به یک چشم و دلیریِ نقادی به هر تفکری از عرفان خمارآلوده‌ی خلق‌خرکنِ خانقاهی تا خریّت رفقای سابق حزبی که چه‌جور در غربت سالهای پس از ۱۳۵۷ هنوز به ریسمان‌های پوسیده و نابوده در خیال دخیل می‌بندند. مسکوب در این‌جور قیاس‌ها از همه یک سر و گردن بالاتر می‌ایستد، و مهمترین فیگور معاصری‌ست که تأملِ در  زمانه و فرهنگ زمانه کرده است ـــ‌برای همین هم از قدمایی‌های مقمپزِ خشک‌مغز و رفقای حزبیِ حامیِ ایده‌های مترقی به‌یکسان فحش خورده است. مسکوب این را خوب متوجه شده بود که اصالت‌ پا فشردن بر نظریه نیست، همانطور که سفت‌چسبیدنِ هرچه نامش سنت است نیست، از قبلِ غبارروبیِ عتیقه‌جات خود را خادمان حرم شریف سنت و زبان دانستن نیست، که همان هم روزی کاری بود در حدّ تأسیس و حالا نیست، اصالت یعنی آنکه نظامی می‌گوید کباب از ران خود خوردن، بر جا نایستادن و پادرهوا هم نبودن، همچون نقش سنگیِ تخت جمشید «ته نیزه را بر پای خود نهادن» است، گردِ جهان گشتن و از کهکشان تجربه‌ی بشری دانه برچیدن و عاقبت بالیدن در خاک سنت اینجایی و زیر تیغ آفتاب بیرحم تاریخ ایران جدید، که لاجرم حاصلش می‌شود درختی زمخت که شبیه گونه‌های پیشین نیست، شبیه خودش است، حتی در لج و عناد و جور دیگری فهمیدن، که شاید از زمینه‌ی ذهنیِ جوانی می‌آید، یعنی از سخت‌ترین و سرسخت‌ترین جای روان آدمی، مأمن سفت‌چسبیدن به عقیده‌های سرسخت و شاید حیثیت گرفتن عقیده، که هرچه هم ضربه می‌خورد سفت‌تر می‌شود، فولادی‌ست که ضرب چکش در آذر ماه آخر پاییز و کوره‌ی حوادثِ صنعت نفت و دیدن اسرار و سوداهای گنج دره‌ی جنیِ شاهِ جن‌زده در ابتدای رستاخیز جعلی و بعد زیروبالاهای سریع در بهمن ۵۷ هیچ کدام از مقاومتش نکاست که سخت‌ترش کرد ــــ‌عجیب اینکه به وادیِ شک نرسد آدمی. می‌شد در سخنرانی برای دانشجویان دانشگاه شیراز تا نامه‌اش به سیمین (که فقط خطاب به سیمین بود و واقعش کوششی برای ترسیم نگاه به ورطه‌های حیات روحی و اجتماعیِ ایران بود)، تا گفت‌وگو با جاهد و با این مصاحبه‌ی آخر (گفت‌وگو با عنایت فانی، مهر ۱۴۰۱) دید که رگه‌هایی واضح از اصالت نظریه در کار است حتی وقتی در نامه به سیمین دوازده‌سالی گذشته باشد از واقعه و حاصلش پیدا ـــ‌سودا از تعلق و ترس توأمان می‌آید، سودا رؤیا دیدن زیر تیغ بیرحم آفتاب است به بیداری، زیباست و ابدی چون چیزی نافیِ آن نمی‌تواند بود، fata morgana  است: باریکه‌ی سرابی به شکل قلعه‌ای یا شهری که در خط افق بر آبِ دریا پدیدار می‌شود و دریانوردان اگر به خیالِ آن کشتی بر آب برانند لاجرم تا ابد سرگردان و حیران خواهند بود.

هانری میشو می‌تواند از این خیالاتِ در افق، و از «لعاب خورشید»، متأثر از انسی که به عالم رؤیا و عالم وهمانیِ مسکالین داشت، چیز بیافریند و چیزی ببیند در کارهای خلاقه‌ی دیگران، مثلاً پل کله و لذتی بیافریند، ولی اسلوبِ فکرِ به حیات روحی و اجتماعیِ یک دیار و اسلوبِ پرّان و لغزانِ خلق اثر هنری دو تاست.

تأکید به اهمیت کار مسکوب در خیره‌شدن به بنیادهای روانشناختی از اینجا می‌آید که می‌بینم مثلاً در مختار در روزگار چه‌جور تصویر پیوستن خیل جوانان به حزب توده ته‌رنگی روانشناختی دارد:

رفتن به حزب توده دیدنِ جوانیِ مجددِ کشور بود. درحزب‌توده‌بودنْ بودن در یک ضیافت بود در انتظارِ پر از اعتمادِ یک تولدِ مسعود؛ تعمید و غسل بود در فکر روشن و منطق؛ جشن امید بود و اطمینان؛ نماز دسته‌جمعیِ پاکانِ مست بود و خیرگی به قبله‌ی یکتای راستی. [...] این‌جور بود که این حزب شد پُرکننده‌ی گودال‌های زندگانیِ روانیِ مردم، و چون نظام آن به گوش منطقی‌تر [...] و در کار استوارتر می‌آمد گیراتر بود از روندهای فکری و عقیدتیِ سنتی که قدمت‌شان شک می‌ساخت در قدرت تداوم و کارائی‌شان؛ نو بودن پذیرفتنی‌ترش می‌کرد تا ادعا و کوشش محلیِ گروه‌های خرده‌پای نیمه‌سنتی ـــ‌از دوستانه تا تردست.

 

 

۷

شاید بپرسید اگر این‌طور است چرا بیست صفحه‌ی تمام سیاه کرده‌ای؟ خب چه ارزشی دارد؟ توضیح می‌دهم که چرا فکر می‌کنم حالا که «مرگ خط حاصل جمع است» و خط زیر حساب‌های آقای گلستان می‌کشیم آن داستان‌ها و فیلم‌ها در ساحت اثر هنری فوق‌العاده ارزشمندند و حتی علیه گفته‌های مؤلف هم قد علم می‌کنند چون تعهد گلستان به فرم و ساختار داستانی که می‌نویسد و فیلمی که می‌سازد روایتی می‌سازد که لاجرم تخته‌بند نیات مولف نمی‌ماند.

با ایدئولوژی نمی‌شود داستان نوشت، یا بهتر بگویم با ایدئولوژی سراغ روایت رفتن سوداست چون یا می‌شود ادبیاتِ استالینی و حوزوی، یا می‌شود روایتی ساختارمند که لاجرم چون به قانون‌مندیِ روایت و ضرورت تبیین منطق کنش‌ها در روایت پابند است خلافِ هر ایدئولوژی که کلیشه است می‌افتد، چون روایت از هر آیین و ایدئولوژی چه فاشیسم باشد چه مارکسیسم یا سلفی‌گری یا هر «ایسم» دیگری فراتر می‌رود، به همان دلیل که دیالوگ‌های افلاطونی  در سپیده‌دمِ فلسفه از نیات نویسنده‌اش تا ابد گریخت و تأویل‌پذیر شد: یعنی قطره‌ای از تئاتر فلسفه را تا ابد تأویل‌پذیر ساخت: آوردن شخصیت‌هایی آدمیزادی و جا باز کردن برای صدای آنها و گفت‌وگوی آنها با هم چیزی از فلسفه ساخت که تا امروز می‌شود در آن شک کرد، خواند و چیز دیگری دید، حتی با تفسیر نشانه‌های جغرافیاییِ شهر آتن چیزی از فلان محاوره (مثلاً «دوستی») شرح کرد که یکسره خلاف‌آمد تحلیل‌های تا امروز باشد.

داستان‌نویس ما هم تا وقتی در روزنامه‌های حزبی کار می‌کرد «مقاله» می‌نوشت و وقتی از حزب گسست «داستان» نوشت، و تا وقتی که داستان نوشت برنگشت به نوشتن از تاریخ و نسل خود، چون روایت جا برای ابراز یقین نمی‌گذارد، محمل روایت شک است، شکی خورنده که مگر با جا دادن آن در داستان و رمان و فیلم بتوان از شر آن قدری رها شد. هملت در مقاله و جستار جا نمی‌شود. داستان و فیلم آنجایی‌ست که می‌شود تناقض‌ها و پیچیدگی‌ها را که دیده‌ای به «روایت» تبدیل کنی که نشان دادنِ بی تصریح، توصیفِ بی قضاوت، و القای بی حقنه است ـــ‌و این فرق دارد با مقالات روزنامه‌ی حزب که مجبوری حتی وادادن امتیاز نفت شوروی را یک‌جوری در تاکتیک توضیح بدهی تا تناقض‌ها مایه‌ی شک رهروان نشود. جفا آنجاست که آخر عمر آدرس داستان‌ها را با یقینی مارکسیستی بدهیم. مثال می‌زنم: اسرار گنج دره‌ی جنی.

گفته‌اند، مثلاً اروین پانوفسکی می‌گوید، هنگامی که بایستی فکری را که سال‌ها با کلمات و مفاهیم و نحو زبان مادری پرورانده‌ای و در آن نگریسته‌ای و بیان با آن زبان کرده‌ای، و بسا در گفت‌وگویی پنهان با حرف‌ها و ایده‌های رقیب بوده‌ای بی که بگویی، هنگامی که بایستی حاصل این اندیشیدن را به زبان دیگری، در اینجا انگلیسی، بازگو کنی می‌بینی حالا داری یکبار دیگر سیرِ اندیشیدن‌ات را مفصل‌بندی می‌کنی تا در نحو و مفاهیم زبان نو با تاریخ آن مفهوم و فهمیدنی شود. امروز داشتم فکر می‌کردم بیشتر تصور من از «نگاه ابراهیم گلستان به تاریخ معاصر» و به «نسبت ساختار داستان‌هاش با تاریخ آگاهی» مدیون هیچ کدام از نوشته‌ها یا صداهای فارسی‌اش نیست، بلکه از مصاحبه‌ای به انگلیسی‌ست که در گفتاری کوتاه می‌خواهد بیرونی‌ترین قابِ داستانِ اسرار گنج درّ‌ه‌ی جنی را باز بگوید و خب وسطش، برای توضیح حرف به مخاطب غیرایرانی لابد، پاره‌هایی از تاریخ معاصر را، بیشتر مربوط به مصدق و نفت و انگلیس و حزب توده، مثال می‌زند. پیش‌تر، در نامه به سیمین وقتی می‌خواهد به تصویرش از انقلاب 1357 برسد، فشرده اشاره‌ای به کتاب اسرار گنج درّه‌ی جنّی می‌کند و می‌گذرد:

نگاه کن به آن نقاش که وقتی دارد از صحنه‌ی خرابه دور می‌شود در پایان کتاب، وقتی به عقب نگاه می‌کند و می‌بیند تیغه‌های بولدوزرها در آفتاب تیز و درخشنده و توانایند، در پیش خود چه خوب می‌داند که، از نزدیک، آن تیغه‌ها شکسته و چرب و گل‌آلودند، و هرگز آنها را در آرزوی خود بالا نمی‌برد، درخشان نمی‌بیند، برّا نمی‌داند.

ولی در مصاحبه به انگلیسی‌ست که می‌بینید چطور ترکیب‌بندیِ کار را در یک چشم‌انداز به دست می‌دهد:‌ موضوع فیلم من تمثیل‌سازی از شاه و رویاپردازیِ شاه نبود، انفجار پایان فیلم برمی‌گردد به آن دو مهندسی که اول فیلم می‌بینیم دارند نقشه‌برداری می‌کنند، تمام قصه‌ی فیلم در حالی رخ می‌دهد که «نقشه»ی راه را دارند برمی‌دارند و به زور پیشرفت تمدن این دهات در «راه» ارتباطی باید «منفجر» شود تا راه کشیده شود، اتفاقی بود که لاجرم می‌افتاد. و البته آن نقاش که آخر فیلم به عقب برمی‌گردد می‌بیند تیغه‌ها تمیز نیست و شکسته است، تمنای جان دادن و بریدن و ساختن هست ولی ابزار کار و حاصل کار لاجرم درست نخواهد بود. مصدق از بهترین فرزندان ایران بود ولی...

این تلقیِ مؤلف است یا تحلیل امروزی‌اش از فیلم نمی‌دانم ولی از پرویز ثابتی، مردِ پرنفوذِ ساواک در آن‌روز، تا عباس میلانی در امروز، همه فیلم را آنجوری می‌خوانند که همان‌روز ثابتی در نامه به پهلبد نوشته است:

"مرد" ــ‌قهرمان داستان که نقشش را صیاد بازی می‌کرد‌ــ بی‌شک اشاره به شاه دارد؛ گنجی که پیدا کرده همان نفت است؛ درّه جنی هم نیاوران است؛ مهمانیِ مفصلی که در فیلم به نمایش درآمد تمثیلی از جشن‌های دوهزاروپانصدساله است؛ ساختمانی هم که در دره بنا کردند ‌ـــ‌به روایت فیلم «دوحجم گرد در دو سوی برج مدور»‌ـــ به میدان شهیاد اشاره دارد.

اینجا مغاک دیگری در کار است فراتر از دو جور خواندن: مغاک میان متن و فیلم، میانِ نوشتنِ «نقاش می‌دید از دور در آفتاب تیغه‌هاشان برق می‌انداخت انگار پاک و تیز و صیقلی باشند هرچند می‌دانست از نزدیک آغشته‌اند و با دمه‌هایی که زبر و ساییده‌ست» در آخرین سطرهای رمان، و فیلم ساختن و نشان دادن این مفاهیم در سینما ـــ‌که نمی‌شود و لاجرم فیلم فقط آن‌طور که گفتم خوانده می‌شود، قدری فراتر از نیات مؤلف.

این فیلم و رمان از جهات دیگری می‌تواند محل مداقه باشد، مخصوصاً که ربطی ویژه و تکرارنشدنی دارند، همانطور که بر آستانه‌ی چاپ دوم کتاب آمده است «این کتاب را از روی فیلمی که به همین نام» نوشته شده است، یعنی اول فیلم بوده و با احتمال توقیف یا واضح نبودن بعضی اشاره‌ها گلستان رمان را مثل یکجور توصیفِ فیلم در قالب نوشتاری تحریر می‌کند. ولی برای این مقصودی که من دارم دقیق خواندن داستان‌ها و دقت در مصاحبه‌ی گلستان با قاسم هاشمی‌نژاد بیشتر به کار می‌آید. مثلاً «در خم راه» که توضیح خود مؤلف را داریم در این مصاحبه‌ی بلند، و می‌توانید، بی رجوع به این حرف یا پیش از رجوع به این حرف، نظر چند داستان‌خوان حرفه‌ای را بپرسید. من پرسیده‌ام. آخری‌اش همین دیشب که از پیرِ داستان‌خوانِ قهاری که داستان خوب می‌فهمد و گلستان را خوب دنبال کرده و از قدیم دنبال کرده و مصاحبه را هم همان موقع‌ها خوانده (حتی با مقدمه‌ی حالامفقودِ هاشمی‌نژاد) پرسیدم و دیدم دقیقاً همین است که «روایت هیچ‌گاه در قالب تنگ ایدئولوژی یا نگاه ایدئولوژیک مؤلف جا نمی‌شود» و کاری نداریم این نگاه همان است که در مصاحبه آمده یا این‌که در آخرین گفت‌وگو با فانی. داستان اگر داستان باشد، اگر ساختارِ تمثیلی‌اش ساده و صریح در حد داستان‌های سوسیالیستیِ استالینی نباشد، اگر شک و تصمیم و استیصال مثل زندگیِ واقعی در داستان هم بنیاد فرمی و ساختاریِ کار باشند، علیه نیت مؤلف گام برمی‌دارد.

خسته شدم. چند روز است می‌خواهم این هم‌سفری با گلستان را به‌دقت پیش ببرم و تمام وقت آزادم را گرفته است. یاد پایان مصاحبه‌ای افتادم از آقای گلستان که بعد کلی حرف نوشته بود «و خستگیِ فک‌ها هم از حرف زدن زیاد». شاید دوباره به تفصیل این بحث آخر بازگردم، اگر عمر و توانی بود.

 

 

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[ده‌ــ‌دوازده سال پیش نسخه‌ای بازحروف‌نگاری‌شده از این متن به دستم رسید، که چون در مقایسه با اصل آن اندکی مغلوط و آشفته بود از دوستِ عزیز نادیده‌ای خواهش کردم از روی مجله عکس بفرستد تا این فایل پی‌دی‌اف را ترتیب بدهم. امیدوارم روزی از گلستان بنویسد.]



 متن را در قالب پی‌دی‌اف از اینجا بردارید:

ازراه و رفته و رفتار

 

آغاز اصلیِ این بازگویی در مهر ۱۳۲۳

و پایانش شهریور ۱۳۴۸

چاپخش شده در مجله‌ی اندیشه و هنر

(دفتر ۵م، کتاب هفتم، (۵۰)، مرداد و شهریور ۱۳۵۳، صفحه‌ی ۵۲۹ تا ۵۵۱)

بازنشر در  یادکردِ ا. گلستان

روایتِ روانبُد، شهریورِ ۱۴۰۲

 

 

[بهره‌ی مادی از این بازنشر در کار نبوده است، پس چه بهتر که نباشد.]